مثل نامهای که هیچوقت به مقصد نمیرسه
بعد از مدتها اومدم به وبلاگ سر بزنم. مسیرم اغلب اینه که اول میرم وبلاگ شخص موردنظر رو میخونم. میبینم آپدیت نداشته. بعد دلم تنگ وبلاگخونی میشه و میام میبینم اینجا کی تازه چی منتشر کرده. یکی دو تا پست آخر چندتا از دنبالشدههام رو میخونم و بعد دلم هوای نوشتن وبلاگی میکنه.
گرفتار کار و سروکلهزدن با مشکلات زندگی مستقلم. الان میفهمم معنی ضربالمثل «وقت سرخاروندن نداره» یعنی چی. بدجور خسته و دلگیر و کمرمقم. اومدم بنویسم ناامید، دیدم نمیشه به احساسات الانم برچسب ناامیدی زد. این همه دارم تلاش میکنم حتما یه امیدی هم دارم دیگه! از اون وقتهاست که فکر میکنم تنهایی از پسش برنمیام؛ اما خب راه دیگهای هم نیست جز اینکه تنهایی ادامه بدم.
دیروز هر 14 قسمت سریال افعی تهران رو با هم دیدم. خوب بود. خوشم اومد؛ اما ضعفهای داستان هم کم نبودن. انگیزههای شخص اول و منطق داستان برای من یکی متقاعدکننده نبود. به من باشه که خودم چندبرابر افعی تهران انگیزه دارم برای اینکه بیفتم به جون یه عده و ازشون درس عبرت بسازم.... اونجایی که آرمان نشست پایین جنازه باباش و فقط کفن رو از روی پاهاش کنار زد، اونجا یه بار اشکم دراومد... یه جا هم وقتی گفت: «بچه بودم. فکر میکردم آدم بده اونیه که داد میزنه». یه بارم وقتی توی مطب تراپیستش سرش داد کشید و حرفهای دلش رو به تندی _ و البته شعاری- بهش گفت... منم کلی از این حرفها و احساسات دارم؛ ولی حتی از فکرکردن بهش هم خستهم....
نیستی. کاش بودی. یه دوستی معمولی بود که میتونست گاهی ناجی من باشه و از تاریکی و آشفتگی روزهام کم کنه. شبیه به همون نور کمسوی گوشی موبایل نوکیا قدیمی که افتاده بود روی دستهای اون دختره توی اون سالن شلوغ پخش فیلم بودی برام. همون دسته. قد یه کشیدن چندپلهای رو به بالا و دوساعت فارغشدن از هیاهوی دنیای بیرون و نشستن کنارت و فیلمدیدن توی تاریکی مطلق که میشد بمونی کنارم. نمیشد؟
گاهی آدمهایی میبینم که شبیه تو هستن یا لهجهای شبیه به تو دارن یا شوخیهاشون مثل تو بانمکه. بعد به این فکر میکنم که یه ذره از تو رو میتونم توی آدمهای دیگه هم پیدا کنم. اصلا شاید آدم خاص و ویژهای هم نباشی. باید مادر طبیعت هزار هزارتا مثل تو زاییده باشه و یکییکی توی جاهای مختلف دنیا رها کرده باشه. فقط من توی یه زمان خاص، با یه روش خاص با تو روبهرو شدم. یه برخورد موفق نافرجام. فقط یکی از هزارهزار آدم شبیه به همدیگهای هستی که مادر طبیعت زاییده؛ ولی من فقط میخواستم تو کنارم باشی.
قرار بود من دیگه گتسبینگ نکنم. قرار بود با تو حرف نزنم. قرار نبود دیگه مخاطب نوشتههام باشی. اصلا یه جور دیگهای شروع کردم، اما خودمم نمیدونم چرا وبلاگنویسی برام هنوز با نوشتن برای تو یکیه. تویی که نیستی. تویی که دیگه اینجا رو نمیخونی...