پوچی
دقیقا سه ساعت و بیست و شش دقیقه از رفتن مهمونا میگذره. الان شد سه ساعت و بیست و هفت دقیقه از لحظه رفتنشون تا تایپ همین جمله. تمام این مدت کز کردم این گوشه تاریک و سرد اتاق. گلوله شدم توی خودم. توی اینترنت میچرخم. برنامههای فردا رو مینویسم. سعی میکنم حالم رو با خوندن کتاب و نوشتههای دوستام بهتر کنم. نمیشه. واقعا بدم این روزا. افسردگیم دوباره برگشته.
امروز کلی کار باحال انجام دادم. اول صبح سه ساعتی کار کردم. بعد وقتی همه با مهمونا رفتن بیرون، به بهانه کار موندم خونه که ناهار بپزم و با صدای نسبتا بلند بدون هندزفری موزیک گوش بدم و یه کم ورزش کنم. یه ماکارونی چرب و چیلی با ته دیگ طلایی درجه یک پختم و با هات کچاپ فراوان برای مهمونا سرو کردم. میدونید که هر وقت حس کردید مایه ماکارونیتون کمه یا به اندازه کافی رنگ نمیده به ماکارونیا، باید ظرف کچاپ رو خالی کنید روی ماکارونی؟! هات کچاپ همیشه جوابه.
دیروز یه ساعت با پسرخاله گل یا پوچ و بازیای احمقانه بچهمدرسهایا رو بازی کردیم. کلی خندیدیم و خونه رو روی سرمون گذاشتیم. دو شب قبل با یه گروه جدید آشنا شدم که جلسات هفتگی حضوری دارن. نشستیم توی فضای باز و من برای اولین بار بدون شناخت قبلی از آدما باهاشون راحت حرف زدم، سر به سرشون گذاشتم. خندیدیم. چای نوشیدیم. درباره نویسندهها و داستانهای ژاپنی صحبت کردیم و آخرش در حالی که از شوق دیدن آدمای تازه و سرما میلرزیدم تا خونه قدمزنون و بشکنزنون اومدم.
البته همه این کارا رو در حالی انجام دادم که درونم در تسخیر هیولای افسردگی بود. حتی با همون نیش باز بعد از دیدار حضوری دوستای جدید رفتم داروخونه و یه ورق قرص ضد افسردگی گرفتم. امیدوار بودم بهش نیازی نداشته باشم؛ ولی فردا صبحش در حالی که داشتم از اندوه فراوان وناامیدی بیپایان میمردم رفتم سر وقتش.
دلخوش بودم که دوره افسردگیم با دوره پرهیزی که برای کانالنویسی توی تلگرام در نظر گرفتم همزمان شده. آشغالتر از حس و حال الانم، این بود که هی دم به دقیقه پیام افسرده و آزرده بذارم توی کانال. در عین حال فقط خدا میدونه چقدر نیاز به شنیدهشدن دارم. نیاز به درک شدن. در حالی که هیچ حرفی برای گفتن ندارم و خودمم نمیدونم چمه. فقط میدونم نیاز به یه تغییر بزرگ توی زندگیم دارم.
توی این یک ساعت و الان شد چهل و هفت دقیقه داشتم وسوسه میشدم برگردم کانال. دیدم بیانصافیه. رسما ظلمه در حق سابسکرایبرا. کارمون یه جورایی سواستفاده کردن نیست؟ همین الان که پناه آوردم به خونه اول و آخر مجازیم، وبلاگ، مگه جز اینه که از روی خودخواهی و صرفا نیاز به ابراز احساسم اینجا مینویسم؟ جز این بود چرا اون چند ده باری که توی این مدت تصمیم به نوشتن پست وبلاگی گرفتم ننوشتم؟ نمیدونم. شاید جدی جدی قصه وبلاگ با بقیه جاها فرق داره. مثل اتاق دنج خونه مامانبزرگاست. انگار که بشه توی وبلاگ شخصیت تکیه بدی به رختخوابای قدیمی مامانبزرگ. زانوهات رو خم کنی و دستات رو حلقه کنی دور پاهات و در گوشی با یه آدم نزدیک پچپچ کنی.
کمتر از یک سال پیش توی کانال یه جمله نوشته بودم: «نیاز دارم یه آدم جدید اسمم رو صدا بزنه.» دیروز که در حال خوندن آرشیو کانال بودم دیدمش. به این فکر کردم از زمان نوشتن این جمله چند بار این اتفاق افتاده؟! چند بار آدمای جدید به اسم لادن، یا اسم و فامیل شناسنامهای من رو مخاطب قرار دادن. همین دو شب پیش توی جمع چهارده پونزده نفرهای که از پشت ماسک فقط دو تا چشم از چهرهشون پیدا بود چند بار اسمم رو تکرار کردن. توی این یک سال چندین بار ارتباط تصویری یا صوتی با دوستان وبلاگی و کانالنویسایی داشتم که خیلی همدیگه رو نمیشناسیم. راستش رو بخواید با به یاد آوردن این ماجرا، یه باریکه نور به قلبم تابید. درسته دنیای درونم سرد و تاریک و منجمده ولی این نورهایی که گهگاهی توی دلم حس میکنم من رو سر پا نگه میداره.
برمیگردم. به چیزی که اسمش رو گذاشتیم زندگی برمیگردم. نمیدونم چیه و چرا هنوز فکر میکنم ارزش داره باهاش سر و کله بزنم؛ ولی میدونم هر چی که هست میخوام داشتهباشمش. حتی وقتایی که باهام نامهربونه.