وقتی پا توی قایق می‌ذاری، با اولین قدم، یه حالت به‌هم‌خوردن تعادل ناگهانی رو حس می‌کنی. دلهره‌آورترین لحظۀ زدن به دل آب همون اولین لحظه‌ست. این همون‌جاییه که سفر من آغاز شد...

این پست شروعی برای یه مجموعه یادداشته که همگی توی دسته‌بندی «سفرنامه» ثبت می‌شن. امیدوارم بتونم با حوصله و قبل از اینکه گذر زمان جزئیاتی رو از خاطرم پاک کنه بنویسم‌شون. خوشحال میشم شما هم بخونید و براتون مفید یا دست کم جذاب و خوندنی باشه. این شما و این قسمت اول سفرنامۀ من:

روحم زیادی خسته و فرسوده شده بود. تحمل مشکلات و حرف‌ها، رفتارها و ماجراهای ملال‌آور بی‌سروته رو دیگه نداشتم. منطقی اینه وقتی بخوای از بار مشکلات شونه خالی کنی دنبال خلوت بگردی و یه جای آروم بشه مقصد رویایی‌ات. اما من توی یکی از برگه‌های سالنامه 1400 نوشته بودم: «قدم‌زدن وسط ولیعصر؛ وقتی برگ‌های پاییزی دارن پایین می‌افتن». حتی نگفته بودم این هدفه یا آرزو. فقط می‌دونستم چیزیه که بهش نیاز دارم.

برای تهران رفتن چندتا دلیل دیگه هم داشتم. یکی دیدن دوست جون‌جونیم. دوستی که از سال 88 می‌شناختمش و چندسال گذشته روز به روز و حادثه به حادثه از هم دورتر شده بودیم. بازم می‌تونم دلیل ردیف کنم که چرا تهران! چرا شمال نه! یا مثلا یکی از استان‌های جنوبی؛ که همیشه دلم می‌خواست تنهایی برم ببینمشون و این فصل زمان خوبی برای چنین هدفیه.

اصلا چی شد سفری که دست کم دو سال امروز و فردا کردم براش الان و این زمان شروع شد؟! خودمم دقیق نمی‌دونم. فقط یادمه یه جا دیگه کم آوردم. از فکر و خیال آینده، از ترس مغلوب‌شدن در برابر شرایط، موقعی که باید تصمیم‌های مهم زندگیم رو بگیرم، از رابطه‌م با اطرافیانم که روز به روز داشت تیره و تارتر می‌شد. خیلی چیزای دیگه! حس کردم دارم سُر می‌خورم سمت اون فضای تاریکی که چندسال پیش تجربه‌ش کرده بودم. جایی که نباید بیش از این بهش نزدیک می‌شدم. 

حالا که زمان گذشته می‌بینم چه کار خوبی کردم. این دنیا، آدماش، جاهای دیدنی‌ش، حتی طلوع و غروب خورشیدش از گوشه‌های مختلف این کره آبی غمگین ارزش موندن داره. توی این سفر من محبت‌هایی رو دیدم که با هیچ چرتکه‌ و ماشین حساب و پردازندۀ هوشمندی نمیشه حسابش کرد. حس و حالی رو تجربه کردم که با خودم می‌گفتم: چقدر خوبه که موندم و این روز و این لحظه رو دیدم.

بگذریم! یه روز صبح، وقتی دیدم نمی‌تونم روی نوشتن تمرکز کنم، تلفن رو برداشتم و به مامان‌بزرگم زنگ زدم. قصدم احوال‌پرسی بود. یه‌کم که صحبت کردیم از تنهایی گفت. اینکه دلش می‌خواد ماها بریم پیشش. گِله کرد: حالا بقیه که گرفتار کار اداری و درس و دانشگاه و مدرسه هستن. تو که وقتت دست خودته چرا نمیای؟!

کلی براش بهونه آوردم؛ اما ته‌اش می‌دونستم حق با اونه. منم که سفت چسبیدم به روزمرگی‌هام و فقط شکایت می‌کنم. ظهر که مامانم از سر کار اومد تصمیمم رو بهش گفتم: «چند روزی میرم پیش مامان‌بزرگ و بابابزرگ. بعدش از اون‌جا یه سر می‌رم تهران. دو سه روزی می‌مونم و برمی‌گردم.» 

این چند روز اصفهان و دو سه روز تهران در مجموع شد 14+ 14 روز دور از خونه. همون 28 روزی که قراره با برچسب سفرنامه  اینجا ثبت بشه. بخش اصفهانش میشه گفت همچنان شبیه به سفرهای خانوادگیه؛ اما تهران ماجراهای مفصل‌تری داره که می‌تونید باهام همراه بشید و بخونیدش.

ماجرا با خرید بلیط اصفهان جدی شد

خونۀ بابابزرگ توی یه شهر کوچک نزدیک اصفهانه. فاصله خونۀ ما تا اون‌جا با خودروی شخصی حدود 8 یا 9 ساعته؛ اما خب! اتوبوس یه داستان دیگه ست. دوست داشتم برای اولین بار سفر با قطار رو تجربه کنم. اما این مسیر خط ریلی نداره. به همین دلیل تصمیم گرفتم برای برگشت از تهران با قطار بیام. البته اشتباهم این بود بلیط برگشت نگرفتم.

نمی‌شه گفت اشتباه! در واقع انتخاب خودم بود برنامه سفرم باز باشه و هیچ محدودیت سفت و سختی نذارم. فقط برای اینکه همیشه دوست داشتم سفر کم‌هزینه رو تجربه کنم و خیلی هم امکان ولخرجی نداشتم یکی از حساب‌های بانکیم رو به‌عنوان بودجه سفر انتخاب کردم. اندوخته‌ش برای یه سفر تک‌نفره هفت‌هشت‌روزه زیاد هم بود.

اگر دست‌دست می‌کردم قطعا نظرم عوض می‌شد و اون لادنِ مصلحت‌اندیشِ ملاحظه‌کار از راه می‌رسید و یه بهانه برای کنسل‌کردن برنامه پیدا می‌کرد. پس خیلی سریع آسون‌ترین راه رو انتخاب کردم. رفتم توی اپلیکیشن آپ و نزدیک‌ترین بلیط اتوبوسی که مناسب به نظر می‌رسید رو گرفتم. برای چه وقتی؟ 27 آذر، ساعت 10 شب.

بیست و هفتم آذری که از راه رسید   

صبح روز بیست‌وهفتم از خونه زدم بیرون که از عابربانک نزدیک به خونه پول نقد بگیرم و یه سر هم به آجیل‌فروشی محبوبم بزنم. با خودم فکر کردم کاش برای مامان‌بزرگ و خاله چند بسته تمر هندی هم می‌گرفتم. اما برای این خرید باید می‌رفتم سمت بازار ته‌لنجی‌ها. راه دوری نبود و با خودم فکر کردم بد هم نیست ببینم یه کیف سبک‌تر با جیب‌های جادار بیشتر پیدا می‌کنم یا نه. 

رفتم سمت پاساژ و مغازه‌ای که کیف‌هاش معمولا به سلیقه‌م نزدیکه. اولین کیفی که برداشتم معیارهای لازم رو داشت. حساب کردم و اومدم بیرون. رفتم ته‌لنجی تمر هندی و شکلات خریدم. از قبل هم برای سوغاتی ادویه گرفته بودم. باز برگشتم محله خودمون. از کوچه خونه‌مون رد شدم، رفتم اون یکی بازار شهر. بادوم درختی، بادوم زمینی، مویز و انجیر خشک گرفتم برای مامان‌بزرگ. فکر کردم شب یلدا نزدیکه و اینا بیشتر از هر چیزی خوشحالش می‌کنه.

یه مقدار هم برای توی راه خودم آجیل مخلوط گرفتم. بعدا متوجه شدم باید آجیل شور بیشتری توی چمدونم می‌داشتم. اولین تجربه سفر! :)

توی مسیر واتساپ رو چک کردم. مدیر تیم پتینه‌مون پیام فرستاده بود برم سر پروژه. براش وویس فرستادم که دارم می‌رم سفر و احتمالا تا قبل از هفت دی برمی‌گردم. اونم موافقت کرد. بااین‌حال توی دلم داشتم خودم رو سرزنش می‌کردم که چرا داری به کار نه می‌گی؟!

خلاصه به خودم اومدم کل شهر رو زیر پا گذاشته بودم و با چندتا کیسه خرید سنگین داشتم برمی‌گشتم خونه. انگار هنوزم ماجرا برام قطعیت پیدا نکرده بود. یه حسی نمی‌ذاشت از این پروسه لذت ببرم و هیجان سفر رو تجربه کنم.

چمدون رو بستم و آماده شدم. حساب کردم بیشتر وزن و فضای چمدون با سوغاتی‌ها پر شده. پس اگر زیاد خرید نکنم و از اصفهان برم سمت تهران و به مامان‌بزرگ توضیح بدم که نمی‌تونم با خودم سوغاتی ببرم برگشتنی هم کارم زیاد سخت نیست. همه‌ش یه چمدونه دیگه!

دیگه شما فکر کن من چقدر تصمیم به سفر سبک و جمع‌وجور داشتم و چه‌ها که سرم نیومد. آخرش مجبور شدم برم یه دونه از این ساک‌ زیپ‌دار چندطبقه‌ای‌ها، که حاجی‌ها از مکه میارن، بگیرم؛ بلکه بتونم وسایلم رو به زور توش جا بدم و بیارم خونه.

به سوی پایانه مسافربری  

از همه اطرافیانم کم‌وبیش خداحافظی کردم؛ یا حضوری یا تلفنی. به همه هم گفتم شب نیاز نیست زحمت بکشید. تا اتوبوس پر بشه و حرکت کنه احتمالا دیروقت میشه. منم حرکت کردم یا رسیدم بهتون اطلاع میدم.

آخرش داداشم شب زودتر مغازه رو تعطیل کرد و تا ترمینال همراهم اومد. اتوبوس چهل دقیقه‌ای تاخیر داشت. تا رسید و سوار شدیم و حرکت بکنه شد نزدیک به ساعت 11 شب.

شب جاده

به‌جز سفرهایی که به قصد رفتن به دانشگاه و شهر دانشجویی داشتم بقیۀ مسافرت‌هایی که رفتم همه با خانواده بوده. جز چند مورد استثنا که سفر هوایی بودن، اغلب با خودروی شخصی سفر کردیم. همه هم شروع سفر روز بوده یا نزدیک سپیده‌دم. شده که شب توی جاده باشیم؛ اما یا نزدیک به مقصد بودیم یا جایی که شب قرار بوده موقتاً توقف داشته باشیم.

به همین دلیل شروع حرکت از شب اتفاق تازه‌ای بود توی زندگیم و دوستش داشتم. جاده توی شب خلوت‌تره. آدم از پنجره آسمون شب رو می‌بینه و اگر ترس از تصادف و خرابی ماشین و دزد و راهزن و اینا اجازه بده و بتونی غرق خیال بشی، ترکیب جاده و شب بهترین فرصت برای رویاپردازیه؛ به‌ویژه وقتی که خودت هم پشت فرمون نباشی.

اینجا دیگه کم‌کم داشت باورم می‌شد اولین سفر تفریحی تنهایی زندگیم رو دارم تجربه می‌کنم. احتمالاً به همین دلیل هم بود که از هیجان خوابم نمی‌برد. چند تا پادکست ذخیره کرده بودم که شب توی راه گوش بدم. راستش الان یادم نیست کدوم اپیزودها بودن؛ ولی یکی از طبقه 16 بود، یکی مستی و راستی و سومی یه اپیزود از پادکست موزیک پلی‌لیست. اینکه محتوای اپیزودها رو یادم نیست چی بوده می‌تونه نشونۀ این باشه که اون شب مدام در حال چرت‌زدن و بیدارشدن بودم.

در کل هیچ چشم‌انداز روشنی از سفر نداشتم. به معنای واقعی کلمه خودم رو سپرده بودم به سرنوشت. البته چند مورد بود که دوست داشتم اتفاق بیفته:

  • دیدن دوست قدیمی‌م
  • ملاقات با چندتا از دوستان شبکه‌های اجتماعی و وبلاگی
  • گشتن توی بازارهای سنتی و قدیمی تهران
  • بازدید از جاهای دیدنی مثل موزه؛ اونم با فراغ بال و سر کِیف
  • خیابون‌گردی و پرسه‌زدن بی‌هدف توی خیابون‌های ناآشنا، اما نام‌آشنای تهران
  • تجربه اقامت توی هاستل
  • هم‌صحبتی با آدم‌های غریبه
  • پیاده رفتن و رفتن و رفتن و ....

تجربه سفر با اتوبوس توی شب

تجربۀ اتوبوس برای مسیرهای طولانی رو نداشتم. انتظار داشتم خیلی اذیت بشم. شام سبک خورده بودم. کیسه برای مواقع اضطراری همراه داشتم. لباس‌های لایه‌لایه پوشیده بودم که سردم نشه و با خودم شال ضخیم برداشته بودم. انتظار داشتم اگر بخاری اذیت کرد یا هوا دم بود لباس‌هام رو سبک کنم.

خوشبختانه اتوبوسی که سوار شدم، اسکانیای تک‌صندلی مانیتوردار، راحت بود. تا نشستم وسایلم رو جا دادم. پشتی صندلی رو با دکمه فشاری که سمت راست صندلی بود عقب کشیدم. با یه دسته که سمت چپم بود قسمت پایینی صندلی رو بالا آوردم و یه جورایی شبیه به تخت خواب شد. یا مثلا یونیت دندون‌پزشکی :)

بین راه، به‌جز پلیس راه که پیاده می‌شن و حضورشون رو ثبت می‌کنن، فقط یه بار توقف داشت. من پیاده نشدم. نزدیک ساعت 8 صبح اتوبوس رسیده بود اصفهان. اول ترمینال کاوه مسافر پیاده کرد بعد راه افتاد سمت مقصد نهایی.

وقتی رسیدم یه سر تا تعاونی ایران‌پیما رفتم و جلوتر که بحثش پیش بیاد ماجرا رو تعریف می‌کنم. سریع تاکسی گرفتم رفتم خونه بابابزرگ. توی مسیر کلی پیام و تماس داشتم که کجایی و کی می‌رسی و... کلافه شده بودم همه رو سربالا جواب دادم.

آدرس خونه بابابزرگ رو چشمی بلد بودم؛ با اینکه چندین ساله توی این خونه هستن هیچ‌وقت تنهایی نرفته بودم خونه‌شون. البته چرا! عید نوروز که با نرگس و دو تا از دوستام قرار گذاشته بودم هم تنها بودم. اما اون موقع با خط واحد رفتم اصفهان و برگشتم.

آدرس رو تقریبی برای راننده تاکسی توضیح دادم. خیابون که برام آشنا شد پیاده شدم. کلا یه چمدون چرخ‌دار داشتم با یه کیف لپ‌تاپ که زیاد سنگین نبود. همونم گذاشتم روی دسته چمدون. از خیابون رد شدم. رسیدم پشت در زنگ زدم به گوشی مامان‌بزرگ. وقتی گفتم پشت در خونه‌ هستم تعجب کرد. انتظار داشت زنگ بزنم بیان ترمینال دنبالم، یا دست کم دم در خونه ازم استقبال کنن. اونم توی این سرما!

اینا رو چرا دارم توضیح می‌دم؟ می‌خوام ببینید چقدر سفر تنهایی برای من که مدام توجه خانواده رو داشتم و قدم‌به‌قدم باهام راه اومدن کار سختیه! خودمم بخوام چالش‌های جدید رو بپذیرم برای بقیه آسون نیست. مدام ته دلم رو خالی می‌کنن یا با توجه زیاد از حد آزارم میدن.

خونۀ مادربزرگه

تا حالا با مادربزرگ و پدربزرگم تنها نشده بودم. همیشه توی یه جمع خیلی خیلی شلوغ بودیم. دور یه سفره بزرگ جمع می‌شدیم. تند تند ظرف‌های غذا رو می‌چیدیم. سبدهای سبزی و پیش‌دستی‌های خرما رو آماده می‌کردیم. بعد بساط ظرف‌شستن و پچ‌پچک‌های توی آشپزخونه بود. اون وسط مامان‌بزرگ بود که همه جا می‌چرخید و به تمام امور خونه و مهمونا نظارت داشت.

این بار اما همه چیز یه رنگ و روی متفاوت گرفته بود. پیرزن و پیرمرد توی آرامش و سکوت خونه می‌نشستن و می‌دیدی اون آدم‌های پرجنب‌وجوش و بی‌عیب‌ونقص وسط مهمونی‌ها نیستن. صبح‌‌ها یا وقت اذون تلویزیون و رادیو که روشن می‌شد صدا به صدا نمی‌رسید. قد یه مسجد سروصدا داشتن. J

زیر بخاری یه سینی بود که همیشه سه تا لیوان تمیز منتظر پر شدن با چای، دمنوش یا شیر گرم بود. روی بخاری همیشه خدا یه قابلمه غذا، شلغم یا نخود در حال گرم‌شدن و جاافتادن بود. ظرف‌های میوه، گز، آجیل و پیراشکی شکلاتی روی میز. همه‌چیز برای خوش‌گذرونی و بخور و بخواب آماده بود. اما متاسفانه من خیلی آدم شکمو و خوش‌گذرونی نیستم. به همین دلیل هم هی بهم می‌گفت: بخور. چرا نمی‌خوری؟ و...

تا رسیدم یه اتاق خواب دادن به من، گفتن اینجا وسایلت رو بذار. همین‌جا بمون پیش‌مون. کامپیوترت رو هم که آوردی، بشین همین‌جا کنارمون کار کن. روز اول و دوم که نه؛ ولی روزهای بعد هم که دیگه نشستم پای کار فهمیدم نه! اینجا نمیشه کار کرد. طفلی‌ها خیلی وقت تنهایی کشیدن. الان انتظار دارن پای صحبت‌شون بشینی. مدام می‌رفتن و می‌اومدن و ظرف خوراکی بود که به اتاق اضافه می‌شد.

پیش از حرکتم با نرگس هماهنگ کرده بودم یه روز بریم بیرون. بهش پیام دادم که شنبه دارم میرم تهران. دیگه نهایتا به این نتیجه رسیدیم جمعه بریم اصفهان‌گردی.

دفعه قبلی عید نوروز بود که با هم رفتیم چهارباغ. اون‌جا مشغول حرف‌زدن شدیم. منم قبلش با دوستم رفته بودم رستوران. اینه که با هم بودیم؛ ولی چیزی نخوردیم. این بار نرگس گفت: « از همین الان فکر کن رفتیم بیرون چی بخوریم.» منم گفتم: «غرض دیدن توئه. برای من نون بربری خالی هم باشه با تو می‌چسبه» حالا بعد می‌گم کجا رفتیم و چی خوردیم و چی پیش اومد.

فکر می‌کنم برای این پست تا همین‌جا کافی باشه. ادامه ماجرا رو توی پست بعدی می‌نویسم.