سه تا نقطه قرمز توی آسمون

+ ۱۴۰۴/۴/۱ | ۲۳:۰۸ | لادن --

برای من از یه تماس تلفنی صبح جمعه شروع شد. برای تو چی؟ انگار وسط یه خواب پریشونم:

صف نونوایی

دوتا خانم دوچرخه‌سوار درحال‌ رکاب‌زدن

 انبار نیمه‌خالی

ایستگاه اتوبوس صنایع

سه تا نقطه روشن قرمز توی آسمون و... بوووووم!

مسواک خیس

یکی آستین تیشرتم رو می‌کشه

قفسه‌های خالی شیرخشک... قوطی خالیش

حس نوچِ نشستن روی قالی 

شب، پتو، باد کولر آبی، صدای خنده

طاقچه به‌جای یوتیوب

شک بی‌جا و صداقت‌های ارج‌ندیده

عروس داروخونه

بوی بنزالدهید

صورت نیمه‌سوخته

زونا

شیفت عصر

دودکش‌های پوشونده

پیچ اول، نه! دومی!

طبقه پنجم آپارتمان ملاصدرا

یه دور کامل... تق.. تق... به‌سرعت اوج‌گرفتن!

لاک نمازی دختربچه و آتورواستاتین

لاکتوس داره از پا درم میاره

قورباغه

آلومینیوم ام‌جی‌اس

رگال خالی لباس‌های توی کمد

تناردیه رفت

پیامکت رسید. مال من نه!

دونگ کافه رو ندادم

شریک دزد، رفیق قافله

نگاه خیره و مضطرب فلانی به بالا

اون بالا، درست بالای سرمون

رد سیاه کفش روی تن خیس سرامیک

ویز ویز

تونیک آبی، شال صورتی

راننده مزاحم...

پسرک، موش کور، روباه و اسب

حوصله نصیحت ندارم. دیگه دوستی نمی‌خوام. قد یه زندگی خسته‌م. کاش آروم بگیره این دنیا!

مثل نامه‌ای که هیچ‌وقت به مقصد نمی‌رسه

+ ۱۴۰۴/۳/۱۷ | ۰۹:۴۷ | لادن --

بعد از مدت‌ها اومدم به وبلاگ سر بزنم. مسیرم اغلب اینه که اول می‌رم وبلاگ شخص موردنظر رو می‌خونم. می‌بینم آپدیت نداشته. بعد دلم تنگ وبلاگ‌خونی می‌شه و میام می‌بینم اینجا کی تازه چی منتشر کرده. یکی دو تا پست آخر چندتا از دنبال‌شده‌هام رو می‌خونم و بعد دلم هوای نوشتن وبلاگی می‌کنه.

گرفتار کار و سروکله‌زدن با مشکلات زندگی مستقلم. الان می‌فهمم معنی ضرب‌المثل «وقت سرخاروندن نداره» یعنی چی. بدجور خسته و دلگیر و کم‌رمقم. اومدم بنویسم ناامید، دیدم نمی‌شه به احساسات الانم برچسب ناامیدی زد. این همه دارم تلاش می‌کنم حتما یه امیدی هم دارم دیگه! از اون وقت‌هاست که فکر می‌کنم تنهایی از پسش برنمیام؛ اما خب راه دیگه‌ای هم نیست جز اینکه تنهایی ادامه بدم. 

دیروز هر 14 قسمت سریال افعی تهران رو با هم دیدم. خوب بود. خوشم اومد؛ اما ضعف‌های داستان هم کم نبودن. انگیزه‌های شخص اول و منطق داستان برای من یکی متقاعدکننده نبود. به من باشه که خودم چندبرابر افعی تهران انگیزه دارم برای اینکه بیفتم به جون یه عده و ازشون درس عبرت بسازم.... اونجایی که آرمان نشست پایین جنازه باباش و فقط کفن رو از روی پاهاش کنار زد، اونجا یه بار اشکم دراومد... یه جا هم وقتی گفت: «بچه بودم. فکر می‌کردم آدم بده اونیه که داد می‌زنه». یه بارم وقتی توی مطب تراپیستش سرش داد کشید و حرف‌های دلش رو به تندی _ و البته شعاری- بهش گفت... منم کلی از این حرف‌ها و احساسات دارم؛ ولی حتی از فکرکردن بهش هم خسته‌م....

نیستی. کاش بودی. یه دوستی معمولی بود که می‌تونست گاهی ناجی من باشه و از تاریکی و آشفتگی روزهام کم کنه. شبیه به همون نور کم‌سوی گوشی موبایل نوکیا قدیمی که افتاده بود روی دست‌های اون دختره توی اون سالن شلوغ پخش فیلم بودی برام. همون دسته. قد یه کشیدن چندپله‌ای رو به بالا و دوساعت فارغ‌شدن از هیاهوی دنیای بیرون و نشستن کنارت و فیلم‌دیدن توی تاریکی مطلق که می‌شد بمونی کنارم. نمی‌شد؟

گاهی آدم‌هایی می‌بینم که شبیه تو هستن یا لهجه‌ای شبیه به تو دارن یا شوخی‌هاشون مثل تو بانمکه. بعد به این فکر می‌کنم که یه ذره از تو رو می‌تونم توی آدم‌های دیگه هم پیدا کنم. اصلا شاید آدم خاص و ویژه‌ای هم نباشی. باید مادر طبیعت هزار هزارتا مثل تو زاییده باشه و یکی‌یکی توی جاهای مختلف دنیا رها کرده باشه. فقط من توی یه زمان خاص، با یه روش خاص با تو روبه‌رو شدم. یه برخورد موفق نافرجام. فقط یکی از هزارهزار آدم شبیه به همدیگه‌ای هستی که مادر طبیعت زاییده؛ ولی من فقط می‌خواستم تو کنارم باشی.

قرار بود من دیگه گتسبینگ نکنم. قرار بود با تو حرف نزنم. قرار نبود دیگه مخاطب نوشته‌هام باشی. اصلا یه جور دیگه‌ای شروع کردم، اما خودمم نمی‌دونم چرا وبلاگ‌نویسی برام هنوز با نوشتن برای تو یکیه. تویی که نیستی. تویی که دیگه اینجا رو نمی‌خونی...

لادن در وضعیت نو

+ ۱۴۰۳/۸/۱۶ | ۲۲:۰۰ | لادن --

اوه! از آخرین نوشته وبلاگی‌م چقدر زمان گذشته!

یه آن اومدم لپ‌تاپ رو باز کنم، به ذهنم رسید اینجا هم جای جالبیه و باید حس این لحظه رو ثبت کنم؛ اونم توی وبلاگ. الان ساعت دو ظهره و توی غرفه صنایع‌دستی نشستم. کنار آثار استادکاری که سه‌ماهه شاگردی‌شون رو می‌کنم. توی گذر حافظیه، روبه‌روی آرامگاه حافظ. پست رو احتمالا انتشار در آینده بزنم، برای آخر شب.

 

روی میز، تنها اثر تمام‌شده من هم هست. وسط اون‌همه شلوغی و کارهای رنگارنگ گم شده. برای نمایش کارم نیومدم، حتی برای شبکه‌سازی یا آشنایی با فعالان این حوزه و... هم نه! حس‌وحال این فضا رو دوست دارم. غرفه که شلوغ می‌شه پا می‌شم می‌رم توی حافظیه. این چند روز همسایه حضرت حافظ شدم. هی می‌رم یه چرخ می‌زنم، یه فال می‌گیرم، حافظ هم جواب‌های رندانه می‌ده.

 

دو ماه پیش یه فال گرفتم. برداشتم از ابیات‌ش این بود که یه کاری کردی، حالا هم راه برگشت نداری. پس ادامه بده و گوش‌ت به حرف دیگران بدهکار نباشه. امروز اما فال‌م بشارت‌های امیدبخشی برام داشت. ترجیح می‌دم خوش‌بین باشم و این همه ماجرای پیش‌‌اومده رو به فال نیک بگیرم.

 

هنوز دنبال کارم و کار حضوری ثابت دلخواه رو نتونستم پیدا کنم. کم‌کم باید برگردم به روند کار پروژه‌ای و فریلنسری قبلی. نمیدونم، شاید همه این ماجراها باید پیش می‌اومد تا بفهمم نباید دست‌وپای الکی بزنم.

دلم نمی‌خواد بپذیرم هیچ قدرت تاثیرگذاری روی سرنوشت ندارم. به همین دلیل دارم تلاش می‌کنم با تمام توان مسیر رو به سمت و سویی ببرم که به وضعیت دلخواه‌م نزدیک‌تره. اصلا وضعیت موردپسند من مصداقی از مَثَل «دنیادیده به از دنیاخورده ست». پس باید به همین که هست، به سفر ماجراجویانه‌ای که آغاز کردم خوش‌دل باشم و ادامه بدم.

بیمارِ بی‌پرستار

+ ۱۴۰۳/۲/۱۱ | ۱۲:۵۹ | لادن --
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سفرنامه 02، قسمت چهارم، تهران، روز دوم

+ ۱۴۰۲/۱۱/۲۹ | ۰۹:۳۲ | لادن --

این پست همون‌طور که از عنوان پیداست ادامۀ مجموعه یادداشت‌هام از سفر اخیرمه که همه رو توی دسته‌بندی با عنوان «سفرنامه» یه‌جا ثبت می‌کنم. از کنارۀ وبلاگ می‌تونید این دسته رو پیدا کنید.

توی قسمت قبلی از مسیر سفر به مقصد تهران تا رسیدن به هاستل، تجربه‌های شب اول اقامتم توی هاستل و انقلاب‌گردی نوشتم. یه جاهایی اشاره به حس‌وحال خودم بوده و جنبه سفرنامه‌نویسی کمتر شده؛ ولی پست قبلی رو خیلی دوست دارم. یه ذره دلی شده!

این قسمت مربوط به روزیه که یکی دیگه از دوستان وبلاگی رو برای اولین‌بار دیدم و حدود سه ساعت از روز دومم رو با هم توی خیابون آزادی و حوالی میدان انقلاب گذروندیم. ناهار خوردیم و عصر همون روز هم رفتم یه جلسه داستان‌خوانی که توضیح کامل رو در ادامه می‌خونید.

continue

سفرنامه 02، قسمت سوم، تهران، روز اول

+ ۱۴۰۲/۱۱/۱۳ | ۱۸:۱۵ | لادن --

این پست ادامه دو تا پست قبلیه که خاطرات سفر اخیرم رو نوشتم. تمام پست‌های این مجموعه رو می‌تونید یه‌جا توی دسته‌بندی «سفرنامه» پیدا کنید.

قسمت قبلی از روزی نوشتم که با دوستم رفته بودم بیرون. از حال‌وهوای قدم‌زدن توی کلیسای وانک و میدون نقش جهان گفتم و این پست داستان اولین روز رسیدنم به تهرانه. این شما و این قسمت سوم ماجرای سفر لادن: 

continue

سفرنامه 02، قسمت دوم، اصفهان، محله جلفا

+ ۱۴۰۲/۱۱/۱۱ | ۱۱:۳۵ | لادن --

توی پست پیشین، شروع کردم به نوشتن ماجرای سفر 28 روزه‌م به اصفهان و تهران. توی قسمت اول بیشتر از انگیزه سفر و چشم‌اندازی که نسبت بهش داشتم نوشتم. همین‌طور از اون چند روز اولی که مهمون خونه پدربزرگ و مادربزرگ بودم. این قسمت ماجرای روزیه که قرار بود برم یه جای دیدنی اصفهان رو ببینم و دیدار دوباره‌ای داشته باشم با یه دوست وبلاگی خیلی خیلی عزیز.

پس منتظر چی هستید؟ ادامه مطلب رو بخونید.

continue
زندگی با طعم لادن
about us
همیشه لادن بودم، از زمانی که اولین پست وبلاگی را منتشر کردم. شاید هم پیش‌تر! پیش از شناختن کلمه! کلمه همه‌ چیز بود و لادن چاشنی لحظه‌های زیستنم با کلمه‌ها!