سفرنامه 02، قسمت سوم، تهران، روز اول
این پست ادامه دو تا پست قبلیه که خاطرات سفر اخیرم رو نوشتم. تمام پستهای این مجموعه رو میتونید یهجا توی دستهبندی «سفرنامه» پیدا کنید.
قسمت قبلی از روزی نوشتم که با دوستم رفته بودم بیرون. از حالوهوای قدمزدن توی کلیسای وانک و میدون نقش جهان گفتم و این پست داستان اولین روز رسیدنم به تهرانه. این شما و این قسمت سوم ماجرای سفر لادن:
صبح روز دوم دی از خواب که بیدار شدم هنوز هوا تاریک بود. بابابزرگ حلیم گرفته بود، با نون تازه. چای هم دم کرده بود و همهچیز رنگوبوی خداحافظی داشت. چند بار تاکید کردن یادت نره قول دادی برگردی. گفتم: باشه حتما برمیگردم. وسایلم اینجاست دیگه.
برای ساعت 9 بلیط داشتم. خاله شب قبل گفته بود بچهها رو که بردم مهد میام دنبالت. گفته بودم نمیخوام مزاحمش بشم و ترجیح میدم با تاکسی برم. ساعت هشت نشده بود که چمدون بسته و آماده بودم. بابابزرگ توی خونه قدم میزد و چیزا رو جابهجا میکرد. فهمیدم اضطراب سفرم رو داره. زودی لباس پوشیدم. با خودم گفتم زودتر میرم ترمینال. اونجا منتظر میشینم.
داشتم چمدون رو از اتاق بیرون میآوردم حواسم نبود زدم کنج دیوار، حدود هفتهشت سانت از گچ دیوار ریخت. آدمای سالمند هم که حساس. شما ببین چقدر خاطرم رو خواستن که اصلا به روم نیاوردن. زودی خرابکاری رو جمع کردم و آماده شدم.
قدیما که مامانبزرگ سرحال بود همیشه برای مسافر کلی تدارک میدید. غذای بین راهی برامون لازانیا، پیتزا، اسنک یا نهایت ساندویچ آماده میکرد. اما این بار همه چیز فرق داشت. فقط بابابزرگ چند روز قبل برام چیپس و پفک و خوراکی گرفت. البته چند روز بعد یادم افتاد چرا روزی که با نرگس رفتم با خودم نبردم اینا رو؟!
گفتن مسیر سفر حدود شش ساعت راهه. با خودم گفتم نهایتش بین راه پیاده میشم یه چیزی میگیرم. فقط مامانبزرگ به زور چندتا از میوههای شب یلدا رو برام گذاشت توی چمدون. از اون میوه درشتها. شما فکر کن انار و سیب و لیموشیرین درشت! چهجوری باید اینا رو میخوردم؟!
رسیدم ترمینال. خیلی زود بود. نشسته بودم توی سالن انتظار که خالهم زنگ زد آماده بشم تا بیاد دنبالم. بهش گفتم خودم اومدم و تشکر کردم.
ساعت 9 نشده بود که اتوبوس اومد. راننده یه خانم جوان بود. شاید همسنوسال خودم. از همون اول ازش خوشم اومد. خوشاخلاق بود و محترمانه برخورد میکرد. چمدون رو گذاشتم صندوق و سوار شدم.
اتوبوس اصفهان- تهران
اتوبوس از ترمینالی که سوار شدیم حرکت کرد و رفت ترمینال صفه. اونجا هم باز مسافر زد و افتادیم توی جاده. این بخش سفر با اتوبوس توی روز هم تجربه خوبی بود. گرچه مسیرش زیاد منظره دیدنی نداشت.
وسط راه، هر جا اتوبوس به پیچ جاده یا دستانداز میرسید یا از یه ماشین سبقت میگرفت، خانم صندلی جلویی با اضطراب خم میشد وسط، ببینه چه خبره! قشنگ عصبیم کرده بود. چهارتا زن هم که پیدا بشن بخوان ثابت کنن هیچکاری مربوط به جنسیت خاصی نمیشه، بقیه زنها نمیذارن.
خلاصه! رسیدیم یه مجموعه رفاهی بینراهی، توی اتوبان، نزدیکیهای قم. ساعت 1 ظهر بود. پیاده شدم برای خودم چیپس و آلبالو خشکه و نوشیدنی گرفتم. خودمم تعجب کردم توی اتوبوس میتونستم خوراکی بخورم.
یادمه بچگیهام یه دوره بابام ماشین شخصی نداشت و ما چندباری با اتوبوس سفر رفته بودیم. تصورم این بود مثل بچگیام آدم بدماشینی باشم و نتونم توی راه چیزی بخورم یا مثلا حالت تهوع بهم دست بده و... اما خوشبختانه هیچکدوم از این اتفاقها نیفتاد و خیلی آروم و با خیر و خوشی گذشت.
جلوی رستوران بین راهی چندتا صندلی بود. خوراکی که خریدم اومدم نشستم روی یه نیمکت تا وقت حرکت بشه. چشمم به اتوبوس بود. یکی از ترسهام هم همین بود که توی چنین شرایطی از اتوبوس جا بمونم.
همینطوری که نشسته بودم یه خانمه اومد کنارم نشست و درباره قیمت بلیط و این چیزا ازم سوال پرسید؛ اونم با لهجه اصفهانی. حالا من اصلا این چیزا دقیق یادم نمیمونه. کلاً خرید که کردم دیگه زیاد به قیمتش فکر نمیکنم. اولش فکر کردم همسفر خودم باشه، بعد که اتوبوسشون داشت حرکت میکرد دیدم سوار اون یکی اتوبوس اصفهان شد.
از طرفی برام جالب بود هوا آنچنان سرد نیست. حتی وقتی پیاده شدم کاپشن پوشیدم. گفتم الانه که سوز سرما بزنه و من زمستون کویر رو حس کنم. اما اصلاً از این خبرا نبود و یه هوای خنک ملایم داشت.
همینجا بود رفتم توی صفحه اینستاگرام هاستل و اسکرینشات بیو، که آدرس و شماره تماس هاستل رو داشت، برای مامانم فرستادم. بعد از کمی انتظار راننده اومد و سوار شدیم و دیگه بریم که برسیم تهران.
تهران، ترمینال جنوب
توی اتوبوس همهش چرت میزدم و ساعت رو چک میکردم. الان که دارم فکر میکنم میبینم جا داشت بیشتر اسکرینشات مپ بگیرم و مسیر رو ثبت کنم. کاش بیشتر از حالوهوای لحظه عکس برمیداشتم. مثلا این اتوبوسه چی بود، چهجوری بود جو و حالوهواش؟! اینا رو دیگه خیلی توی ذهنم ذخیره نکردم.
فقط یادمه چند جا وسط راه اتوبوس ایستاد. هر بار که توقف میکرد من چک میکردم که رسیدیم ترمینال یا مثلا پلیسراه؟! مدام روی نقشه چک میکردم چقدر تا ترمینال جنوب فاصله داریم. مسافرها چند جا پیاده شدن. بعضی جاها رسماً بیابون برهوت بود.
یه جا دیگه نگه داشت و من روی نقشه چک کردم دیدم جدی جدی رسیدم ترمینال. زودی جمع کردم و پیاده شدم. طبیعیه که همزمان با من خیلیا به مقصد رسیده بودن. پیاده که شدم، همراه با جمعیت رفتم چمدونم رو بگیرم. چمدون که به دستم رسید کشوندمش کنار دیوار. تازه فرصت شد سرم رو بچرخونم ببینم کجا هستم.
اتوبوس آروم حرکت کرد و صحنه شبیه به سکانس فیلمای سینمایی شکل گرفت. اونم وقتی قراره نشون بدن یکی برای اولین بار به یه سرزمین ناشناخته پا میذاره و الانه که حس رعب و وحشت و سردرگمی بهش چیره بشه.
ایستاده بودم روی پیادهروی باریک سرد، پشت سرم یه دیوار سیمانی بلند بود که سایهش روی سرم سنگینی میکرد. روبهروم یه خیابون بود که وسطش نردههای بلند داشت و اون سمت نردهها ماشینها با سرعت حرکت میکردن. نقشه میگفت: اون سمت خیابون ترمیناله.
مسافرهایی که با من پیاده شده بودن، همه مسیر رو بلد بودن. سریع رفتن سمت پل هوایی. اغلب پسر جوان بودن یا کسانی که بار و وسیله سنگین نداشتن. من جایی رو بلد نبودم و برام سخت بود چمدونم رو از پلههای پل هوایی بالا ببرم. نگاه کردم کمی جلوتر یه پیچ بود و از نوری که به اون ناحیه میتابید فهمیدم انگار خیابونیه که بشه توش اسنپ گرفت.
همینجور که سرم توی گوشی بود تا ببینم کجا هستم یه آقایی از دور صدام زد. سرم رو بالا آوردم ببینم چی میگه؟! داشت میگفت اینجا که ایستادم ناامنه. برم اون سمت کنار ایستگاه تاکسی. تازه چشمم افتاد به تاکسیهای پارکشده کنار پلههای پل هوایی. چند قدمی جلوتر رفتم تا برسم سر پیچ همون خیابون یا جایی که از این تاریکی بیام بیرون بتونم برم اون سمت.
کنار پل هوایی درخواست اسنپ دادم. چند دقیقهای گذشت. هر چی منتظر موندم کسی پیدا نشد. اینجا اولینبار بعد از شروع سفر ترس به دلم افتاد. نمیدونستم کجا هستم. باید چهکار کنم. دلم میخواست مثل همیشه در طول سالهای گذشته زندگیم زنگ بزنم یکی بیاد دنبالم؛ یا یکی راهنماییم کنه. دلم میخواست یه تاکسی امن پیدا میشد منو از این وضعیت نجات میداد. کم مونده بود بغض کنم که یه بار دیگه چشمم افتاد به پلهها.
راهش همین بود! منم باید با بقیه مسافرها میرفتم اون سمت خیابون. هر چی که قراره پیش روم باشه اون سمته، توی ترمینال.
سوار بر تاکسی به سوی هاستل
با هر سختی که بود چمدون رو کشیدم بالای پل. روی پلهها چندبار حس کردم الانه که با چمدون از اون بالا بیفتم پایین. چون کسی نبود به دادم برسه باید خودم رو به بالا میرسوندم. هنوز صدای کشیدهشدن چرخهای چمدون روی کف فلزی پل هوایی خلوتی که جز من هیچکس اونجا نبود توی ذهنمه. دلم ریش میشد از این صدا.
این همون چمدونیه که وقتی سال آخر دبیرستان بودم مامان برام خرید. گفته بود به نیت دانشگاه برات گرفتم. آخرش هم همین شد. شش سال و نیم همراه باوفای من بود توی ترمینالها، پیادهروی دانشگاه و حیاط و اتاقهای خوابگاه و... دو تا شهر دانشجویی مختلف و چند ترمینال باهام راه اومده بود.
نباید صدای چرخهاش برام تازگی میداشت، اما داشت! این یه صدای جدید بود. با همۀ صداهایی که روی آسفالت خیابون یا کاشیهای کف راهرو و سنگفرش پیادهروهای خوابگاه تولید میکرد فرق داشت. انگار داشت مینالید، هشدار میداد یا اعتراض میکرد.
یادم نیست چهجوری فقط چشم باز کردم دیدم وسط ایستگاه تاکسی جلوی ترمینال هستم. شلوغ بود و درهموبرهم. نمیدونستم کجا باید بایستم. هر جا میموندم اسنپ بگیرم، یکی میاومد میگفت: خانم برو جلوتر... رفتم یه جا کنار دیوار کوتاه ترمینال چمدون رو گذاشتم، بازم یکی اومد موتورش رو پارک کنه جابهجام کرد.
خلاصه با چه زحمتی من تونستم تاکسی پیدا کنم! تازه راننده زنگ زد، پرسید: « سفر خدماتیه یا مسافری؟» داداش! خدمات چی؟ مسافرم، بیا منو نجات بده بابا! :)
بعد که سوار شدم توضیح داد که بعضیا تاکسی اینترنتی میگیرن برای جابهجایی بار و چون مسئولیت داره راننده قبول نمیکنه. سوار که شدم ساعت نزدیک 3 عصر بود. الان اسکرینشاتها رو نگاه میکنم، میبینم همین چند پاراگرافی که دربارۀ پیادهشدن و تاکسی گرفتن توضیح دادم چیزی حدود 25 دقیقه، شاید بیشتر، زمان برده.
بههرحال الان سوار تاکسیام و مقصد کجاست؟ یه جایی نزدیک به خیابون فلسطین. یادمه از پنجرۀ تاکسی که بیرون رو نگاه میکردم ساختمونهای بلند و تیره و بیروحی رو میدیدم که دوستشون نداشتم. خوشحال نبودم و نمیدونستم چرا اینجام؟ اصلا کار درستی کردم یا نه؟! البته که این فکرها الان اصلا اهمیتی نداشت و چیزی رو تغییر نمیداد. فقط اینجاهای سفرم رو دوست نداشتم.
الان که تجربه این ماجراها رو دارم، میبینم باید از این بخش از مسیرم هم لذت میبردم. باید آرامشم رو بهتر حفظ میکردم. اما خب! همۀ این حسها برای کسی که اولینبار تنهایی داره پا به یه شهر شلوغ میذاره طبیعیه.
رسیدیم نزدیک مقصد. هاستل توی یه کوچه بود. دقیقتر اینکه نبش یه خیابون و کوچه بود و مسیری که نقشه پیشنهاد داده بود یه کم زیادی گنگ بود. اون اطراف هم نت راننده قطع شد و من خودم مجبور شدم بهش از روی مپ گوشیم آدرس بدم. خلاصه من رو رسوند. تابلوی هاستل رو دیدم و پیاده شدم.
باز صدای چرخهای چمدونم آشنا شد. اینجا یه حس امنیت نسبی اومد سراغم و با اینکه نمیدونستم پشت اون دیوارهای آجری قدیمی، پشت اون در کوچک فلزی و شیشهای هاستل چی منتظرمه؛ ولی حس بهتری داشتم.
دنیای پر رنگولعاب هاستل
دکمه زنگ رو که فشردم یه نفر از پشت آیفون پرسید: «کیه؟» انگار رسیده باشی خونۀ یکی از آشناها. خودم رو معرفی کردم و گفتم اتاق رزرو دارم. در باز شد و وقتی داشتم چمدون رو میکشیدم که ببرم داخل، دیدم یه خانم و آقا اومدن پیشوازم. سلام کردم و وارد اتاق سرپرستی شدم. اصلا هنوزم نمیدونم به اون اتاقی که کار پذیرش رو توی هاستل انجام میده و کارکنان اونجا استراحت و کار میکنن میگن چی؟
فضای داخلی شبیه به عکسهای پیج اینستاگرامشون بود. دیوارها، پردهها، قاب عکسها، درهای چوبی و دستگیرههای پرنقشونگار ... همهچیز جزئیات جذاب و فریبندهای داشت. از یه راهروی باریک گذشتم تا رسیدم به اتاقی که مال مسئول هاستل بود.
مدارک شناسایی رو تحویل دادم. اقامتم که نهایی شد، همون آقا اومد یه توضیح مختصر دربارۀ فضاهای مختلف اونجا بهم داد. معرفی اتاق نشیمن، آشپزخونه، درهای خروجی، صبحانه توی کافه کناری، مقرارتی که برای بستن درها داشتن که گربهها بیرون نرن یا گربههای بیرون داخل نیان و شرایط ورود و خروج و...
بعد رفت سمت پلهها و قرار شد بریم طبقه بالا که اتاق، یا درواقع تختی که توی اتاق مشترک رزرو کرده بودم، تحویل بگیرم. یه تعارف زد که: « اگر میخواید برای بردن چمدون کمکتون کنم.» ولی پیدا بود تعارفه. پس قبول نکردم. اینجا اولین تفاوت هاستل و هتل خودش رو نشون داد و چهجوری بگم؟! یه جورایی توی ذوقم زد.
شما به محض اینکه کارای بوکینگ رو توی هتل انجام میدی یه نفر میاد و چمدون و وسایل همراهت رو بلند میکنه و میبره سمت اتاق. اصلا همین یه قسمت لذتبخش اقامت در هتله. وقتی خسته و کوفته از راه میرسی حس میکنی رسیدی جایی که هدفشون اینه تو راحت باشی و سفر برات لذتبخش بشه و... اما توی هاستل خیلی از این خبرها نیست و خیلی کارا رو باید خودت انجام بدی. مثلا بردن چمدونت تا اتاق بالا.
از پلهها رفتیم بالا، طبقه اول، اتاق روبهروی راهپله. یه اتاق هشتتخته که هر چهار تخت دوطبقه توی اون اتاق با پرده از محیط مشترک جدا شده بود. توی دیوار کنار تخت یه طاقچه چوبی کوچیک بود با پریز برق و یه لامپ با نور متوسط. آقای مسئول هاستل تخت و کمدم رو تحویل داد. همینطور کارت مغناطیسی در کمد و تاکید کرد که در مراقبت از اون کوشا باشم.
اینجا هم یک عالمه جزئیات قشنگ داشت. رنگ پردههای تخت و روتختیها، قالیچه کف اتاق، پنجره بزرگ و دلباز با پردههای قشنگی که با جزئیات دیگه ساختمون و اتاق هماهنگ بود، درِ بالکن که رو به حیاط کوچک هاستل و خیابون باز میشد و...
انگار همهچیز با ظرافت آماده شده تا برای چند روز یه محیط سنتی و دلنشین در اختیار داشته باشی. اما متاسفم که بگم همۀ این زیباییها بعد از یکی دو شب اقامت رنگ باخت و الان حتی بهیادآوردن اون جزئیات حس خوبی بهم نمیده. صادقانهتر اینکه حتی نوشتن دربارۀ جزئیات این هاستل و ماجراهاش برام ناخوشاینده. اما خب! میخوام ثبتش کنم.
بعد از چند روز کهنگی ملافهها، وقتی دیگه چروک شده بودن، توی ذوق میزد. تا جایی که من متوجه شدم، فرقی نداره چند شب بمونی، تا زمانی که هستی کسی نمیاد روتختی و روبالشی و... رو عوض کنه. البته احتمالاً اگر درخواست بدی اینکار رو انجام بدن. من نپرسیدم.
علاوهبراین نوشتههای روی دیوار که باید راهنما میبود لحن جالبی نداشت و این برای من که شغلم سروکلهزدن با کلمههاست اذیتکننده بود. مثلا اخطاری که دربارۀ مراقبت از پردههای تخت نوشته بودن اذیتم میکرد.
متوجهم که اون پردههای خوشرنگورو چقدر توی هاستل مهمه و میتونه آسیبپذیر باشه. متوجهم که هزینه هاستل نسبتاً پایینه و این یعنی احتمالا درآمدش اونقدری نیست که بتونن مرتب ست روتختی و پرده و... رو تغییر بدن. خیلی چیزای دیگه رو هم میتونم درک کنم؛ ولی اینا حس من رو نسبت به این تجربه عوض نمیکنه.
چند روز بعد سر یه سوتی یا اصلاً نه! یه اشتباه من، که ناخواسته و نادانسته بود، با مسئول هاستل حرفم شد. بهوقتش براتون تعریف میکنم. اما همۀ اینا کنار هم باعث شد حس کنم چه اشتباه بزرگی بود که انتخابم هاستل بوده، نه هتل یا هر جای دیگه.
البته همینجا اضافه کنم هاستل دومی از اینجا بهتر بود. شایدم من یاد گرفته بودم راحتتر با زندگی توی هاستل و مقرراتش کنار بیام. پون قراره روزهای بعد براتون تعریف کنم چی شد و کجاها رفتم و نتیجهگیری خودم رو بگم و اجازه بدم خودتون دراینباره قضاوت کنید، دیگه ادامه نمیدم.
فکر کنم زود بود برای اینکه اینا رو بنویسم. راستش اختیار از دست دادم؛ ولی نمیخوام پاکش کنم یا ادیت بزنم و ببرم توی قسمتهای بعدی سفرنامهم. دارم کاملاً حسی میرم جلو و حسم میگه همین اول کار بهتون بگم که چقدر زندگی توی هاستل، برای من یکی، سخت بوده.
یه مسافر وقتی تازه میرسه مقصد چکار میکنه؟
نیاز داشتم یه دوش آب گرم بگیرم و یه ذره حالم سر جا بیاد. وسایلم رو که جا دادم رفتم حمام.
توی هاستل سرویس بهداشتی و حمام مشترکه. بین چند نفر؟ نمیدونم کلا شاید ظرفیت یه هاستل بیشتر از 20 نفر نباشه و دو سه تا حمام و سرویس بهداشتی برای این تعداد هست. البته همیشه اتاقها پر نیستن و اغلب مسافرها در طول روز بیرون هستن.
اینجا بود که یه حس ترس قدیمی باز اومد سراغم. من 6 سال و نیم خوابگاه دانشجویی زندگی کردم. از همون بار اولی که توی خوابگاه رفتم حمام تا روز آخرش هر بار که در حمام رو بستم یه عالمه فکر و خیال اومده سراغم؛ که مثلا اگر الان یکی در رو باز کنه و قفل در، بدون اینکه بدونم، خراب باشه و باز بشه چی؟! اگر اینجا خفه بشم و بمیرم چی؟ فشارم بیفته چی؟ کی پیدام میکنه؟ اورژانس چهجوری میاد بالای سرم؟ به خانوادهم چهجوری خبر میدن و....
یعنی این فکرها نه توی خونه خودمون، نه توی خونه آشناها اصلا نمیاد سراغم؛ ولی تا میرسم یه جایی مثل خوابگاه سر میرسن و یه ترس و اضطراب عجیبی به جونم میندازه. اینا از وضعیت بهداشتی سرویس بیشتر منو اذیت میکنه.
گفتم بهداشت! وضعیت نسبتاً خوب بود. کف و دیوارهها، سنگ سرویس و روشویی و همهچیز تا جایی که با چشم غیر مسلح میشد تشخیص داد تمیز بود. روزهای بعد هم تمیز بود. از طرف دیگه خیلی پیش نیومد بخوام برم از این فضاها استفاده کنم؛ ولی پر باشه. یعنی برای اون وقت از سال و این تعداد مهمان کافی بهنظر میرسید.
خلاصه با وجود اضطرابی که توی این محیط داشتم و احتمالاً تا حدودی برای همه قابل درک باشه دوش گرفتم و برگشتم اتاق. دراز کشیدم و یه چرت کوتاهی زدم. یادم نیست ناهار خورده باشم؛ یا اصلا بهش فکر کرده باشم. خسته بودم؛ بیشتر از جنس خستگی ذهنی.
وقتی داشتم اتاق رو تحویل میگرفتم، پرسیدم: «الان چندتا هماتاقی دارم؟» گفتن: «فعلا یکی» توی روزهای بعدی که اونجا بودم هم آدما عوض میشد و جز سلام و احوالپرسی گذری برخورد چندانی با هم نداشتیم. نه من زیاد اتاق میموندم نه اونا.
همون روز اول دیدم تخت روبهرویی من مال یکی از مسافرهاست که کلی وسیله داره. همینجوری لباس و وسایل شخصی بود که چپونده بود کنارههای تخت و بالای کمد. بعداً متوجه شدم جای یکی از کارکنان هاستله. همون کسی که چند روز بعد باهاش حرفم شد. :|
پرسهزنی توی خیابونهای تهران
بعد از غروب هوا تاریک شده بود که از هاستل زدم بیرون. توی کوچه به مامانم زنگ زدم و توضیح مختصری از محل اقامتم دادم و خیالش رو راحت کرد. راستش هاستل کوچیکه و بیشتر استراحتگاه به حساب میاد و تو خیلی حریم شخصی نداری برای تماس تلفنی مناسب به نظر نمیرسید.
راه افتادم برم خیابونهای اطراف رو بگردم و ببینم چهخبره. رفتم تا میدون انقلاب قدم زدم.
اینجاها دلم پر از غصه بود. انگار یه کولهپشتی پر از غم انداخته باشن روی شونههام یه گولهبغض داده باشن به زور قورت بدم و گیر کنه راه گلوم رو بگیره. همینجوری بیهدف از جلوی کتابفروشیها، دستفروشهای خیابون انقلاب، کافهها، پاساژها و... رد میشدم. دلم نمیخواست کنار هیچکدوم بایستم.
روی تابلوها اسمهای آشنا میدیدم. همون انتشاراتی که کتابهای کنکور سراسری رو ازش گرفته بودم. اونی که برای ارشد کتاباش رو خوندم. اینی که داستانهای علمی چاپ میکنه و...
همینجوری که تندتند خیابون رو جلو میرفتم تمام سالهای گذشته از جلوی چشمام میگذشت. همه رنجهام، همه بدبختیهایی که برای انتخاب کتاب و خرید از راه دور کشیده بودم. همه اون شببیداریهای بیحاصل، استرسها و ازشادی و آرامشزدنهام، همه درگیریهای لفظی با بابام سر موضوعات پیشپاافتاده مثل خرید کتاب، انتخاب رشته، رفتوآمد به دانشگاه و ....
امروز و این لحظه هیچکدوم از اون دغدغهها دیگه اهمیتی نداشت. رد هیچکدوم از تلاشهام رو توی امروزم نمیدیدم. همهش بیثمری و بیاثری بود. تصاویر میگذشت و یادم میاومد چی گذشت از سرم.
دلمم تنگ بود. دوست داشتم چرخ زندگی یه جور دیگه میچرخید. باز من و بابام و بقیه خانواده دور هم بودیم. دلم میخواست اینجاها با هم بودیم؛ درحالیکه دلمون خوش بود کنار هم. احمقانه ست. آدم توی این سن نباید دلش قدمزدن با باباش توی خیابون رو بخواد یا مثلا خرید کتاب از دستفروشهای کنار خیابون وقتی قرار نیست خودش حساب کنه.
هزار هزار حس غریبِ بینامونشونِ احمقانه توی دلم بود. اصلا نمیتونستم توی لحظه زندگی کنم. نمیتونستم به این فکر کنم همین که الان اینجام و همین لحظه هم خوب و کافی و مهمه. میتونست همین هم نباشه. میتونست بازم شبهای تمومنشدنی باشه و خلوت اتاق و بغضی که نمیترکه. اما اختیار همه احساسم دست دلم بود و اونم اون شب باهام سر ناسازگاری داشت.
تا یه جایی رفتم و بعد برگشتم. خیلی آدرسها رو بلد نبودم. میترسیدم انرژیم وسط راه تموم بشه و برای برگشتن به هاستل اذیت بشم. سر راه برگشت، اونور خیابون چشمم به سردر دانشگاه تهران افتاد که توی تاریکی بیروحتر از سفرهای قبلی که دیده بودم و اونچه توی عکسها بهنظر میرسید بود. چرا توی مسیر رفتن توجه نکرده بودم؟! اینقدر غرق فکر و خیال بودم؟! ایستادم و چند ثانیهای نگاهش کردم.
خیابون شلوغ بود. آدما رد میشدن و تنهزدنهاشون اذیتم میکرد. سنگین بودم و حس میکردم نفسی که میره توی سینهم بیرون نمیاد و دیگه جا برای نفس تازه ندارم. به مسیر ادامه دادم.
رفتم توی یه پاساژ، توی یه کنج خلوت روی نقشه چک کردم کجا هستم. یهکم جلوتر میتونستم بپیچم سمت خیابون هاستل، اما هنوز دلم نمیخواست برگردم. ادامه مسیر رو نگاه کردم میرسید به تئاتر شهر. راه افتادم این سمتی. وقتی رسیدم به ایستگاه مترو خیابون رو پیچیدم سمت راست.
همینطور توی خیابونها قدم میزدم و نمیدونستم کجا دارم میرم. فقط میدونستم اونقدری از محل خوابم دور نیستم که نتونم پیاده برگردم. چشم باز کردم روبهروی یه پاساژ بودم پر از بوتیکها و مغازههای لباس عروس و لباس مجلسی. رفتم توی پاساژ شانزلیزه قدم زدم.
چند دقیقهای که اینجا بودم، جز حسرت اینکه ای کاش مامانم بود و این لباسهای قشنگ رو میدید و احتمالاً یکی دوتایی میخرید، زیادی توی فکر نرفتم. همهچیز پرزرقوبرق و ملوس بود. با خودم گفتم سفرهای بعدی اینجا رو حتما باید بیام و خرید هم بکنم.
کمکم راه افتادم به طرف هاستل. میخواستم سر راه یه چیزی برای شام بگیرم. هر چی چشمچشم کردم سالن غذاخوری یا فستفودی خوب و تمیز ندیدم. حتی سوپر مارکت. نزدیکی هاستل دیدم یه سوپرمارکت هست و ازش سالاد اولیه آماده و یهخرده خوراکی خریدم یه جا هم نون گرفتم.
شب هاستل
برگشتم هاستل. اینبار از در کافه وارد شدم. آقای جوان کافهدار با اون لهجه بانمک و سروکلۀ عجیبوغریبی که داشت خوشآمد گفت. منم بهش گفتم مسافر هاستلم و راهنماییم کرد.
مستقیم رفتم آشپزخونه و یه لیوان چای ریختم. بعد هم نشستم شام خوردم. یکی از قوانین هاستل اینه که نباید با خودتون غذا و نوشیدنی توی اتاقها ببرید. همین باعث شد توی اون چندروزی که اونجا بودم زیاد خوراکی متنوعی نخورم. مخصوصاً میوههام که حوصلهم نمیشد بیارم پایین، توی آشپزخونه یا اتاق نشیمن بخورم. فکر کنم فقط یه روز از اون لیموشیرین درشتهای مامانبزرگ بردم آشپزخونه خوردم.
اون شب اضافه نون رو گذاشتم توی یخچال. با خودم برچسب نداشتم. الان میدونم چنین جایی باید ظرف مخصوص یا برچسبهایی همراه داشته باشی. هر چیزی رو میخوای بذاری توی یخچال نام و تاریخ روش بنویسی.
روز بعد که برگشتم آشپزخونه شنیدم همون خانمه، که چندبار بهش اشاره کردم، محتویات یخچال رو کلا ریخته دور. چون بعضی از غذاها کهنه و خراب شده بودن. منم چک کردم کیسه نون من رو هم دور ریخته بود. بعد از این دیگه جز یکیدوبار برای صرف چای به این آشپزخونه سر نزدم. در واقع هربار هم پشیمون شدم از رفتنم.
دیگه ساعت نزدیک به 8 بود که برگشتم اتاق. دلم میخواست پیش آدمای توی اتاق نشیمن بشینم. چندنفری داشتن با هم صحبت میکردن. صدای موزیک میاومد و محیط آرامشبخش و جذاب بود. اما خسته و دلشکستهتر از اون بودم که چنین جایی بتونم خوش بگذرونم.
رفتم بالا. مسواک زدم و آماده خواب شدم. یادمه یه مقدار توی کانال تلگرامی نوشتم. مثلا توی یکی از کانالها نوشتم: « کاش لیسنینگ اسپیکینگم بهتر بود، میرفتم توی جمع پایین، کنار اون خانم توریسته. اصلا کاش حوصله داشتم با آدمای غریبه اینجا معاشرت کنم»
اصلا یکی از آپشنهای هاستل اینه که شما توی یه مدت کوتاه با یه تعداد غریبه زندگی میکنید. این بهتون فرصت آشنایی و همکلامی با غریبههایی رو میده که ممکنه علاقهمندیهاشون از جنس خودتون باشه یا دنیاشون براتون تازگی داشته باشه. بهنظرم آدمی که بتونه از چنین پتانسیلی استفاده کنه واقعا سعادتمند و کامیاب میشه.
بعد از این یه چندتایی کانال خوندم. توی اینستاگرام چرخیدم و احتمالا قبل از اینکه عقربه ساعت روی 9 بیاد و زنگ ساعت دیواری 9 بار نواخته بشه به خواب رفتم.
چقدر خوندن تجربیات هاستل برام جالبه. چون تجربیات شخصی از سفر (خصوصاً چیزایی مثل هاستل و بومگردی) رو به ندرت جاهایی جز کامنت سایتای فروش بلیت میشه پیدا کرد و واقعاً فرصت مغتنمیه برام، دمت گرم مینویسی 😍