گاهی یه شی یه وسیله ی معمولی که شاید در حالت عادی اصلا به چشم نیاد، یه دنیا حس و خاطره توی دلش جا میده. این درِ فلزی که به طرز غیر معمولی وسط آشپزخونه ی ما هست و شاید فردا صبح نباشه، برای ما، ساکنین این دو واحد بهم چسبیده چیزی بیش از یک در هست. اون روزا امیر رضا نوزاد بود و بغل باباش میومد و یه عالمه ذوقش رو میکردیم، بعد تاتی تاتی کنان راه میرفت و میومد پشت در صدامون میزد، بعد از یه مدت یاد گرفت پاش رو از چارچوب بالا ببره و از در رد بشه، بعدها داداشی به دنیا اومد، یه کم بعد متوجه شد وقتایی که داداش بزرگترش غیب میشه اومده اینور در، بعد با روروعک بامزه ش میومد پشت در و دلش میخواست بیاد پیشمون، یه کم دیگه گذشت و یه روز داداشی با گذاشتن قدم اولش به خونه ی ما ذوق زده مون کرد و این اواخر که امیر رضا میره پیش دبستانی این در شد اتوبان امیر محمد... همین کاغذی که از پایین در برداشته شده اقدام هوشمندانه ی امیر رضا برای بررسی موقعیت خونه ی ما بود که با دیدن نور تلویزیون متوجه میشد که میتونه بیاد اینجا. از یه جایی به بعد امیر رضا ترفندایی که با کلی تجربه یاد گرفته بود به داداش کوچولوش یاد میداد. یه روزی داداشی بهمون کلک زد و غیر از زمان معمول اومد خونه مون کلی خوشحال شدن. بعضی شبا به زور فرستادیم برن خونه شون. اوه! اوه! چه غذا، دسر و خوراکیا که از این در نرفت و نیومد. من و زن داداش چه پچ پچه ها که به خورد این چارچوب ندادیم. اصلا این در و خونه ی پشت اون جزیی از هویت این خونه ست. که برای همیشه پشت یه دیوار آجری با روکش سرامیک پنهون میشه!

خدا رو شکر که همه ی ما ساکنین این دو واحد سلامتیم و فقط داریم یه بار دیگه با یه خونه خداحافظی میکنیم. خدای مهربان! همه ی عزیزانم رو هر جای دنیا که هستن در پناه مهر خودت حفظ و از برکت و شادی و سعادت لبریز بفرما.

نمایی از در خاطره انگیز ما