لادن و چالش وبلاگی «من دیگر در جهان موازی»

+ ۱۴۰۲/۳/۲۱ | ۲۰:۳۳ | لادن --

یاسمن گلی توی یکی از پست‌های اخیر وبلاگش درباره تصوری که از «یاسمنِ جهان موازی» داره نوشته. یه جور چالش راه انداخته و دعوت کرده بیایم و درباره این موضوع پست بنویسیم. راستش من خیلی وقت پیش، حدود دو سال پیش، درباره این موضوع فکر کردم و متنی نوشتم که توی اپیزود دوم پادکست رادیونارنگی منتشر شد. موضوع اون اپیزود هم همین «جهان‌های موازی» بود. 

هنوزم وقتی اپیزود رو می‌شنوم از چیزی که نوشتم کیف می‌کنم. نه که بی‌نقص یا بی‌نظیر باشه، نه اتفاقا از نظر نگارشی و اصول روایی کلی ایراد بهش وارده؛ اما حرف دله. حرف دلی که امیدوارم به گوش هر کسی که برسه به دلش بشینه و از من گیس‌سفید بپذیره که «هر چقدر هم که منِ دنیای موازی ماها تلاش کرده باشه و تصمیم‌های بهتری گرفته باشه، در نهایت یه جایی می‌ایسته نزدیک به همین نقطه که الان هستیم.» باور ندارید؟ اپیزود دوم رادیو نارنگی رو بشنوید.

"RadioNarengi" رو می‌تونید با همین عبارت توی کانال تلگرام یا اپ‌های پادگیر مثل کست‌باکس، ساندکلاید یا پادبین جست‌وجو و پیدا کنید. گرچه من ارتباط چندانی با مالک این پادکست ندارم؛ اما خوشحال میشم رادیو نارنگی رو توی شبکه‌های اجتماعی توئیتر و اینستاگرام هم دنبال کنید. بلکه سر ذوق بیان و اپیزود جدید منتشر کنن. :)) 

 

پ.ن: اگر پادکست رو گوش دادید؛ خوشحال میشم نظر شما رو بدونم. پس برام بنویسید.

م مثل مادر ... ( چالش وبلاگی)

+ ۱۳۹۹/۱۱/۲۰ | ۲۱:۳۱ | لادن --

بر و بچه‌های خلاق و باحال بلاگردون، بازم یه چالش جدید راه انداختن که هر چند از چالش‌های پیشین دشوارتره و نیاز به کندوکاو عمیقی توی وجودمون داره ولی هیچ جوره نمیشه از دستش داد. پس تا دیر نشده یه سر به وبلاگشون بزنید و خیلی دقیق پست "م مثل مادر، پ مثل پدر" رو بخونید. بعد دست به کار بشید و برامون از حس و حال خودتون بنویسید. فقط قبلش یه نگاهی هم به ادامه‌ی این پست بندازید.

 

 

عزیز مامان سلام
احتمالا این اولین نامه‌ای نباشه که تو از من می‌خونی؛ چون همیشه دوست دارم حرف دلم رو بین واژه‌ها و خط خطی‌های روی کاغذ به بقیه بگم. حتی همون پیشی و جوجه‌های گوشه‌ی دفتر نقاشیت یه عالمه حرف توی دل خودشون دارن و می‌دونم تو اون قدر باهوش و بااحساس هستی که بین اون منحنی‌های نامرتب و کج و کوله‌ی رنگی، صدای دل مامانت رو بشنوی.

بذار برات یه خاطره تعریف کنم. یه روزی که تو هنوز توی این دنیای شلوغ پلوغ و اسرارآمیز قدم نذاشته بودی و من تلاش می‌کردم، اطمینانم به رسیدن روزهای خوش با تو بودن رو حفظ کنم، دوستان وبلاگ‌نویسم من رو دعوت کردن از حس و حال مادر بودن بنویسم. حس و حالی که احتمالا حتی تجربه‌شده‌ش هم قابل توصیف نباشه چه برسه به تصورش! وبلاگ و وبلاگ‌نویس که می‌دونی چیه؟ آره بابا! وقتی کوچک‌تر بودی خیلی وقت‌ها روی پاهای من نشستی و بی‌اینکه بلد باشی حروف رو از هم تشخیص بدی زل می‌زدی به صفحه‌ی گوشی و کامپیوتر تا ببینی توی اون صفحه‌‌‌ای که مامانی مدام بهش خیره میشه، گاهی ذوق‌زده‌ش می‌کنه و گاهی غمگین، دقیقا چیه و چه جادویی توی خودش داره!

ولی می‌دونی اون روزی که می‌خواستم برای چالش " م مثل مادر، پ مثل پدر" بنویسم دلم هُری ریخت. تنم یخ کرد و دستام به لرزش افتاد. اصلا نمی‌دونستم اون حسی که قراره ازش بنویسم چیه و کجای وجودم قایم شده. باید تمام گوشه موشه‌های قلبم رو می‌جستم تا این حس عمیق و مرموز رو از لابلای هزار تا حس عجیب دیگه بیرون بکشم. حس امید، عشق، مهربانی، حس ترس، ناامیدی، عذاب وجدان، خودخواهی، میل به بقا، میل به پروردن یه موجود کوچولو از جنس خودم، حس تصاحب و مالکیت یه موجود دیگه، حس استمرار وجودم توی وجود دیگری و یک عالمه احساسات آشنا و ناآشنای دیگه.

وقتی مامانت داره حرف جدی می‌زنه خمیازه نکش. لبخند شرورم نزن. تعجب هم نکن. مامان‌ها همه چیز رو می‌دونن.

نه! شوخی کردم دلبندم. نه مامان‌ها، نه باباها، نه معلم‌ها، نه فیلسوف‌ها و دانشمند‌ها نه هیچکس دیگه‌ای توی این دنیا همه چیز رو نمی‌دونه. تو هم نمی‌دونی و احتمالا هیچ وقت هم ندونی. گرچه من تمام تلاشم رو به کار گرفته و می‌گیرم تا تو رو اهل فکر و هوشیار و مسئولیت‌پذیر تربیت کنم اما توی این دنیا همیشه یک عالمه ناشناخته هست و تو یک عالمه فرصت یادگیری و تجربه و زندگی داری. امیدوارم با خوش قلبی و درستکاری، بهتر از من بلد باشی زندگی کنی و با رنج و گنج این جهان به خوبی کنار بیای.

آروم جونم 
اون روزی که از حس مادری نوشتم خبر نداشتم سرنوشت سر راهم چه شگفتانه‌هایی گذاشته. اوضاع جوری نبود که بشه تصور روشنی از آینده داشت و براش برنامه‌ریزی کرد. نمی‌دونستم می‌تونم به رویای مادر خوب بودن رنگ واقعیت بزنم یا نه اما یه کوله بار تجربه‌‌ی زندگی داشتم که بهش دلخوش بودم که احتمالا بلدم ‌از پس زندگی خانوادگیمون بربیام و چیزی که می‌خوام رو از دهان شیر و جگر اژدهای هفت سر هم که شده بیرون بکشم. پس غمت نباشه. تو من رو داری که حتی اگه هزار بلا سرم بیاد و هزار بار خطا کنم و کوتاهی ازم سر بزنه باز پا می‌شم، گرد و خاک لباسم رو می‌تکونم و میگم: یه بار دیگه از نو....
زندگی، همه‌ی زندگی، همین از نو آغاز کردن‌ها ست و خورشید با هر بار طلوعش این پیام رو بهمون یادآوری می‌کنه. عزیزترینم! تو هم هر جای این دنیا که رفتی، هر خوشی و ناخوشی که از سر گذروندی، هر شکست، خطا و کوتاهی رو که مرتکب شدی برگرد. آغوش من همیشه برای تو بازه و تا همیشه‌ی عمرم حاضرم یک بار دیگه کمکت کنم تا از نو همه چیز رو بسازی.

 

 

پ.ن: به دعوت از نسرین عزیز از وبلاگ زمزمه‌های تنهایی

دعوت می‌کنم از شما دوست عزیزی که این پست رو خوندی؛ به ویژه فاطمه جان از وبلاگ "بلاگی از آن خود" و نارا جان از وبلاگ "راسپینا". همینطور گیسوکمند مهربان از وبلاگ "لاوندر"، تئو ی عزیز از وبلاگ " تئورین" و دوست عزیزم سمانویس

بیاید قصه بگید

+ ۱۳۹۹/۹/۱۲ | ۲۰:۴۵ | لادن --

حدیث جان یه قصه شروع کرده تا با هم کاملش کنیم. ادامه‌ش رو شما بنویسید.

 

کتاب‌چین

+ ۱۳۹۹/۹/۱۰ | ۲۰:۱۲ | لادن --
گاهی آدمی هیچ چیز نمی‌خواهد مگر اینکه نباشد. هیچ شود، عدم باشد، نیست شود. می‌خواهم نباشم. هیچ شوم،عدم باشم، نیست شوم. عقربه‌های ساعتم برق می‌زند. چه مدت است اینجا هستم؟ چه مدت است چمباتمه زده‌ام توی این تاریکی؟ توی این گوشانه. باران کلمات می‌بارد. صاعقه می‌زند. خوف می‌کنم. (۱)
...
 
دنیا را می‌دادند حاضر نبودم بروم آن پایین. ربطی به بلایی که بر سر کپود آمده بود نداشت. آن پایین به هر حال پایین بود؛ و من از هر چه پایین بود هراس داشتم. اصلا خود <پ> برای من به قدر کافی آمیزه هراس و نفرت بود.
< کپود آن پایین> صرفا توصیف یک وضعیت نبود بلکه توصیف وضعیتی چندش‌آور نیز بود. وضعیتی با دو <پ>! محال بود تن بدهم. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم توش و توان آدمی تا یک جایی فرصت خودنمایی و احراز حب نفس به آدم می‌دهد. تا یک جایی آدم می‌تواند سرش را بالا نگه دارد و مفاهیمی مثل شرف و حیثیت و آبرو و مردانگی و نجابت را نقل‌پاش مجالس کند. هر آدمی حدی دارد؛ حدی معین، مشخص، پایان‌پذیر. برساخته به دست هزار عامل. یک عامل خود فرد و هزار عامل شرایط دیگر... (۱)
 
بی آنکه بخواهم از قباحت وسوسه‌های خودم بکاهم امروز، که دیگر نه امکان وسوسه‌گری برایم باقی است و نه تمایلی به آن دارم به خود می‌گویم: اسکار، تو نه فقط آرزوهای کوچک و نیمه‌بزرگ گردش‌کنندگان سر به راه شبهای زمستانی را که به اشیایی دلپسند چشم طمع دوخته بودند برمی‌آوردی، بلکه این جلو ویترین‌ایستادگان، به کمک تو خودشان را هم می‌شناختند. بانوان محترم و شیک‌پوش و آقایان سالمند و شریف و پیردخترانِ در پناه ایمان خود جوان‌مانده‌ای که هرگز تمایل دزدی در خود سراغ نداشته بودند به افسون صدای تو به دزدی اغوا شده‌اند، از این گذشته شهروندانی را مسخ کرده‌ای که در گذشته هر آفتابه‌دزدی را تبهکاری نابکار و خطرناک می‌شمردند.
یکی از شهروندان شریف‌ دکتر اروین شولتیس دادستان ایالت بود، که همان نامش در دادگاه عالی ایالت در دل متهمان وحشت می‌انداخت. بعد از آنکه چند شب متوالی در کمینش منتظر ماندم و او سه بار دستبرد را از من دریغ داشت شب چهارم سپر انداخت، ولی به صورت دزدی نگرفته پادشاه ماند. منتها از آن به بعد به دادستانی نرمخو و رحم‌دل مبدل شد، و ادعانامه‌هایش، می‌شود گفت، رنگ انسانی پیدا کردند و اینها همه برای آنکه پارساییِ خود را در پای من، این نیمچه خدای دزدان نثار کرد و یک فرچه‌ی موی سمور اصل دزدید. (۲)
 
بورخس یک داستان کوتاه دارد به اسم الف. در داستان، الف که زیر پله‌ی نوزدهم یک سردابه پنهان است، مدخلی است باستانی و اسرارآمیز به تمام نقاط کهکشان- شوخی نمی‌کنم، تک تک نقاط- و اگر به آن نگاه کنی همه چیز را می بینی، همه چیز. فرض من این است که امکان دارد جایی در بخش‌های باستانی وجودمان چنین دریچه‌ای وجود داشته باشد که بی‌صدا در شکاف یا درزی بین چین‌های خاطره‌ی تولد قرار گرفته باشد. فقط مسئله این است که به طور طبیعی ما نه به آن دسترسی داریم و نه می‌توانیم آن را ببینیم چون زندگی روزمره آن را زیر کوهی از آت و آشغال دفن کرده. نمی‌گویم به چنین چیزی باور دارم، فقط می‌خواهم برای ملغمه‌ی تصاویر و صداهایی که جلوی چشم و گوش ذهنم موج خوردند و درخشیدند بهترین تفسیر را به تو ارائه کنم. (۳)
 
به رندانه بودن دریا نظر کنید تا متوجه شوید که سهمگین‌ترین مخلوقاتش زیر آب تاب می‌خورند، آن هم اکثرا ناپیدا، و زیر قشنگ‌ترین ته‌رنگ نیلگون نهفته به غدر. به نورافشانی و زیبایی بسیاری از قبایل غدار دریا نیز توجه کنید، چنان چون شکل و شمایل پر نقش و نگار بسیاری از گونه‌های کوسه. بار دیگر یکدیگرخواری عام دریا را در نظر بگیرید و آن وقت باز گردید به این زمین سبز و مهربان و سر به فرمان؛ به هر دوان نگاه کنید، دریا و خشکی؛ و آن وقت ببینید آیا در خویشتن خود مناسبت و مشابهت عجیبی با چیزی نمی‌یابید؟ زیرا همچنان که اقیانوس هایل خشکی سبز را احاطه کرده است، در جان آدمی نیز تاهیتی جزیره‌سان قرار دارد، مملو از آرامش و شادی، منتها در حصار خوف‌های زندگی نیم‌شناخته. خداوند تو را در کنف حمایت خود قرار دهاد! از آن جزیره دور مشو، مبادا که دیگر بازنگردی! (۴)
 
 
۱. ماخونیک/ محسن فاتحی/ نشر آماره ۱۳۹۶
۲. طبل حلبی/ گونتر گراس/ سروش حبیبی/ انتشارات نیلوفر/ چاپ ششم/ ۱۳۹۳
۳. جز از کل/ استیو تولتز/ پیمان خاکسار/ نشر چشمه/ چاپ نوزدهم/ ۱۳۹۳
۴. موبی دیک یا نهنگ بحر/ هرمان ملویل/ صالح حسینی/ انتشارات نیلوفر/ چاپ دوم/ ۱۳۹۷
 
نوشته‌شده برای چالش جذاب کتاب‌چین از سوی بلاگردون
 
سپاس از دوستان عزیز حورا جان از وبلاگ در انتظار اتفاقات خوب و نویسنده‌ی عزیز وبلاگ دامن گلدار اسپی که انگیزه‌ی نوشتن این پست شدند.
 
 
 
پ.ن ۱: چالش جذاب و دشواری بود. این سومین پستی است که برای این چالش نوشتم و دوتای قبلی شانس انتشار پیدا نکردند.
پ.ن ۲: امیدوارم تونسته باشم یکپارچگی محتوای بخش‌های مختلف به هم رو منتقل کرده باشم.
پ.ن ۳: خیلی منطقی به نظر نمی‌رسد که برای پست دقیقه نودی از کسی دعوت کنم ولی دوستانه توصیه می‌کنم چالش‌های بلاگردون را از دست ندهید. 
 
:)
 
 

دل‌خوشی‌های صد کلمه‌ای

+ ۱۳۹۹/۷/۶ | ۲۱:۵۱ | لادن --

از وقتی یادمه توی سرم کلی داستان ماجراجویانه داشتم. به زور انگشتم به کلید برق می‌­رسید که شروع کردم به تعریف کردنشون. مامان دیگه عادت کرده­‌بود که در همه حال به داستانام گوش کنه. بزرگتر که شدم دیگه روم نشد تعریف کنم و داستانا راهشون رو به سمت برگه چکنویس­‌هام و نوت گوشی کج کردن. روزی که یکی پیدا شد اولینش رو چاپ کنه، ذوق­‌زده شدم اما دیدم هنوز وقتش نیست. مونده تا یه داستان­‌نویس حرفه‌ای بشم. چند ماه پیش خبردار شدم جلسات نقد داستان کودک و نوجوان به علت کرونا مجازی شده و دست به کار شدم. دل‌خوشی این روزای من جلسه­‌های یکشنبه دو هفته یک بارِ پر از نکته، ایده و شوق نوشتنه که بهم جرات میده سراغ داستانام برم بلکه راهی به دنیای آدم کوچولوها باز کنن.

 

دعوتید به شرکت در چالش "دل‌خوشی‌های صد کلمه‌ای" رادیوبلاگیهای عزیز که بودنشون صفای جمع وبلاگ‌نویساست. 

 

کتاب الکترونیک هدیه‌ی نشر صاد رو هم از دست ندید. وبلاگ آقای پژوهشگر  رو بخونید.

زندگی با طعم لادن
about us
همیشه لادن بودم، از زمانی که اولین پست وبلاگی را منتشر کردم. شاید هم پیش‌تر! پیش از شناختن کلمه! کلمه همه‌ چیز بود و لادن چاشنی لحظه‌های زیستنم با کلمه‌ها!