معرفی کتاب نفرین پنگوئنینه

+ ۱۳۹۹/۷/۲۸ | ۰۹:۵۷ | لادن --

شما هم موافق هستید که خواندن رمان‌های نوجوان محدودیت سنی ندارد؟ اغلب کتاب‌های این رده‌ی سنی ویژگی‌های منحصر به فردی دارد که قابل جایگزینی با کتاب‌های دیگر نیست. این ویژگی دوران نوجوانی است که فرد منعطف‌تر از همه‌ی عمر و در تلاش برای شناخت عمیق‌تر جهان و بازتعریف مفاهیم موجود است. همین ویژگی سبب شده تا آثار این رده سنی کتاب‌هایی هیجان‌انگیز و خوش‌خوان همراه با مفاهیم عمیق و اغلب ساختارشکنانه باشند. کتاب نفرین پنگوئنینه درباره‌ی مفاهیم مهم و باارزشی مثل دوست، خانواده، شجاعت، خوبی کردن و استعداد نوشته شده. داستان از این قرار است:

نگهبان باغ وحش سنت آوز برای یک دلال حیوانات داستانی تعریف می‌کند. این یک معامله است. اگر بعد از شنیدن تمام داستان، دلال از خرید پنگوئن‌های باغ وحش منصرف نشد می‌تواند نیمی از آن‌ها را مجانی ببرد. باید داستان تاثیرگذاری باشد!


همین‌طور است. داستان درباره‌ی هامبولت واتل، پسربچه‌ای دوازده ساله، بی‌دست و پا و ترسو است که نه مثل بچه‌های یتیم خانه استعدادی در آواز خواندن دارد نه پایتخت کشورها را بلد است، اما او یک استعداد عجیب دارد. استعدادی که همه حتی خودش از آن بی‌خبرند. استعدادی که باعث شده یک اشراف‌زاده به نام بارون کورداتا، بدون دیدنش، سرپرستی او را بپذیرد. اشتباه نکنید این داستان درباره‌ی بچه‌ها نیست. داستانی درباره‌ی پنگوئن‌ها، اهمیت خانواده و یک نفرین است.

بارون کورداتا، که هر زمان اسمش به زبان می‌آید بعد از شنیده شدن صدای جیغ بلندی، تلپی صدای افتادن دو نفر به گوش می‌رسد، ساکن خانه‌ای اشرافی و ترسناک در بروگاریا است. سرزمینی در کنار دریا با جنگل‌های تاریک مخوف که محل زندگی راهزن‌ها و پنگوئن‌ها است. جایی که در آن همیشه ماه کامل است. چرا بارون کورداتا سرپرستی بولت را پذیرفته؟ 

<< شاید احتیاج دارد که آزمایشاتش رو روی اون انجام بده یا نوکری خودش رو بکنه. کسی چه می‌دونه؟>>

 

بخشی از متن کتاب:

<< از زمانی که ما اینجا یه زندانی داشتیم، خیلی سال می‌گذره.>>
بولت نفس نفس زنان گفت: << زندانی؟>>
<< البته منظورم مهمون بود. اگه هر مشکلی داشتی فقط جیغ بکش.>>
<< و تو بدو بدو اینجا میای؟>>
<< البته که نه. من چی کار می‌تونم بکنم؟ بعضی وقت‌ها وقتی یه چیزی سعی داشته باشه تو رو بخوره، جیغ کشیدن حس بهتری بهت می‌ده. به علاوه تو خیلی بالا هستی؛ به هر حال هیچکس صدای تو رو نمی‌شنوه.>>

اما برای بولت هیچ چیز مهم‌تر از پیدا کردن خانواده‌اش نیست. یک خانواده‌ی واقعی. به همین دلیل به هیچ کدام از تهدیدهایی که درباره‌ی سرنوشت هولناک پیش رویش می‌شنود اهمیتی نمی‌دهد. حالا که او یک پدر دارد، باید شجاع و قوی باشد.

نفرین پنگوئنینه داستانی بامزه، سراسر ماجرا و هیجان است. با یک آغاز کنجکاوی برانگیز و عالی و یک پایان عالی‌تر. از نظر من یک پایان خوب حتی از آغاز داستان هم مهم‌تر است. نویسنده جهانی خلق کرده با مختصات دقیق و باورپذیر، شخصیت‌های پیچیده و دوست داشتنی که در آن تبدیل شدن به یک قهرمان را به تصویر کشیده.
 

<< برای یک لحظه فقط به یک چیز فکر کرد؛ من یک دوست دارم. من انتخاب شدم. همین طور به شدت گرسنه‌ام. یا شاید هم به سه چیز فکر کرد.>>
<< دهانش را محکم بست. خشم درونش همان خشم بارون بود و باید آن را به زور بیرون می‌کرد. افکار بارون عصبانی‌اش کرده بود. چطور این هیولا ذهن پنگوئن‌ها را به کار گرفته؟>>

 

آیا بولت خانواده‌اش را پیدا می‌کند؟ آیا او می‌تواند خودش، پنگوئن‌ها و مردم بروگاریا را نجات دهد؟ آیا می‌تواند نفرین را از بین ببرد؟ و بسیاری سوالات دیگر وجود دارد، که شما را تا انتها مشتاق خواندن کتاب نگه می‌دارد.

کتاب نفرین پنگوئنینه از تصویرگری خوب و ترجمه‌ی مناسبی هم برخوردار است گرچه به نظر می‌رسد این داستان فوق العاده شایستگی یک ویرایش دوباره و دقیق‌تر را دارد که شاید در آینده شاهد آن باشیم. نسخه الکترونیک این کتاب جذاب که توسط نشر صاد منتشر شده، را می‌توانید از اپلیکیشن طاقچه دریافت کنید. برای سفارش نسخه‌ی کاغذی کتاب به سایت نشر صاد مراجعه نمایید. 
امیدوارم شما هم لذت مطالعه‌‌ی این کتاب جذاب را از دست ندهید.

 

نفرین پنگوئنینه

نویسنده: آلن وودرو

مترجم: طناز مغازه‌ای

انتشارات: نشر صاد

چاپ اول ۱۳۹۹

کتاب "ماخونیک"

+ ۱۳۹۹/۲/۲۱ | ۰۰:۱۷ | لادن --

<<۷ گفتم ماخو، اسم دیگری نبود پدرت انتخاب کند؟ آدم احساس می‌کند کسی می‌خواهد روی صورتت ناخن بکشد. الغیاث گفت خیلی هم قشنگ است. من که دوستش دارم. شکوه اسم‌های باستانی را دارد. مثل هوخشتره. گفتم خفه! تو خودت تا مشکل اسم عربی‌ات را حل نکرده‌ای حق نداری باستان گرا بشوی. گفت اسم من عربی نیست. گفتم عربی است. گفت اسمی که با فال حافظ گرفته شود نمی‌تواند عربی باشد، حتی اگر عربی باشد. گفتم خودت می‌فهمی چه می‌گویی؟ گفت الغیاث از جور خوبان الغیاث.>>

.....

<< هنگامه‌ غریبی بود. ماخونیک بر لبه‌ پرتگاه می‌رقصید و هزار افسوس که شاد و خندان می‌رقصید. آن روزها چشم جهانی به تو دوخته شده بود ماخو. و تو بی‌خبر یا بی‌خیال برای خودت زیر رطوبت نخل‌ها می‌چمیدی. گذاشته بودی تاریخ به جایت سپر بردارد، تیغ برکشد، خدنگ و ژوبین بیندازد، هزیمت کند، به هزیمت کند، تسلیم شود یا پیروز شود. جایی که تاریخ در جانی ریشه بدواند، اهلموغ و بعل‌زبوب و آلبالولو کیستند در میانه؟ هزارها نفر شبیه قطار مورچه‌ها رژه می‌روند تا تاری از وجود تو را بتنند. آن را خراب کنند، پاره کنند یا بسازند. همه هستند مگر خودت. خودت نیستی مگر پیامد رفتار و کردار دیگران. تاریخ مردمان را این‌گونه می‌کُشد. به صلابه می‌کشد، بر می‌کشد یا فرو می‌برد. این‌گونه اندوه از پشت زمین برمی‌خیزد.>>

 

 

با کتاب "ماخونیک" از پیج اینستاگرامی آقای احسان جوانمرد ( فیلم نامه نویس) آشنا شدم‌. متاسفانه از اون دست کتاباست که بین کتابای رنگارنگ و سطحی این روزا از دید خیلیا پنهون مونده. همون برخورد اول، اسم کتاب برام عجیب و جذاب شد. می‌دونستم با کتاب ساده‌ای طرف نیستم اما فکرش رو هم نمی‌کردم تا به این حد غریب و هیجان انگیز باشه. تقریبا متفاوت‌ترین کتابیه که تا به حال خوندم. 
 
اگر به ادبیات فارسی علاقه‌مند باشید و از خوندن بریده‌ی متون قدیمی فارسی مثل تاریخ بیهقی، مرزبان نامه، کلیله و دمنه و... که لابلای داستان چیده شده، نترسید مطمئنم ازش لذت می‌برید. همین جا بگم که حدود یک سوم اول کتاب واقعا برام گیج کننده بود اما خوشحالم ادامه دادم و شد یکی از بهترین کتابایی که خوندم. جاهایی از داستان به قدری جذاب بود که یه نفس می‌شد خوند و زمین نذاشت. حالا دیگه اگر کسی ازم پرسید: رمان ایرانی خوب چی خوندی؟ با اطمینان میگم: ماخونیک.

ابتدای کتاب، داستان توی زمان و فضاهای مختلفی روایت میشه و طول می‌کشه تا ارتباط بین این ماجراها مشخص بشه. یه جاهایی داستان خیلی واقعی، تلخ و دردناکه، یه جاهایی خیال انگیز و اسطوره‌ای و سورئال. شخصیت‌های داستان هر کدوم یه قصه برای خودشون دارن که وقتی پا به پای راوی پیش برید باهاشون  آشنا می‌شید و مثل قطعات یه پازل کنار هم می‌نشینن و در پایان با تصویر نهاییشون شما رو شگفت زده می‌کنن.
اینکه بگم کتاب رو خوب درک کردم یا بخوام براتون درباره‌ش بنویسم ادعای بزرگیه، پس بهتره نوشته‌م رو خلاصه کنم. من با دانش قبلی مختصر و برداشت شخصیم، حسابی ازش لذت بردم. امیدوارم شما هم این کتاب رو تهیه کنید، بخونید و از خوندنش لذت ببرید.

ماخونیک/ محسن فاتحی/ نشر آماره/ چاپ دوم ۱۳۹۶/ ۳۵۵ صفحه

وقتی کتابها مرهم زخم می شوند ( معرفی کتاب: کتاب دزد)

+ ۱۳۹۸/۴/۱۲ | ۱۱:۳۷ | لادن --

یه دسته از کتابخونا معتقدن، گاهی باید اجازه بدیم کتابا خواننده شون رو انتخاب کنن. راستش منم بدم نمیاد جز این دسته باشم. به همین دلیل وقتی توی کتابخونه دنبال گتسبی بزرگ اثر فیتزجرالد با ترجمه رضا رضایی بودم، (با اینکه کتابدار آدرس قفسه و ردیف رو داده بود ولی هر چه می گشتم پیدا نمیشد) چشمم افتاد به این کتاب و عنوانش دعوتم کرد برش دارم و منم رد نکردم. جلد کتاب رو که دیدم، اولش حدس زدم با کتاب نوجوانان مواجه باشم. اما با اینکه شخصیت اول داستان یه دختر بچه ی سیزده ساله است، کتاب یه داستان جدی، قوی و تر و تمیز داره و خیلی خوب هم پیش میره. داستان اینجوری شروع میشه:

ابتدا رنگ ها

سپس آدم ها. 

معمولا وقایع را اینگونه می بینم

یا بهتر است بگویم سعی می‌کنم اینگونه ببینم.

اینجا یک حقیقت کوچک وجود دارد 

خواهید مُرد. 

داستان کتابِ "کتاب دزد"  در زمان جنگ جهانی دوم اتفاق میفته. در سالهای اول جنگ، مادری ناچار میشه سرپرستی دختر نوجوانش،  لیزل ممینگر رو به خانم و آقای هابرمان بسپاره. قرار گرفتن یه کتاب سر راه دختر، ماجرای کابوس های شبانه ش توی اتاقش در خانه ی هابرمان ها، هانس هابرمان مهربان و قرار کتابخونی شبانه شون، صدای آکاردئون نواختن های صبحگاهی هانس، سختگیری رزا هابرمان که از یه زن خانه دار در شرایط بحرانی جنگ طبیعی جلوه میکنه، دوستی به نام رودی، کتابهای جدید که سر راه لیزل سبز میشه و از همه مهم تر حضور مکس واندنبرگ، یه جوان یهودی که در هیاهوی آلمان در حال جنگ، توی خونه ی یه آلمانی پناه داده شده ماجراهای داستان رو شکل میدن. 

شاید تنها نکته ی منفی کتاب، شروع کند و ضعیفش باشه. طوری که حدود هجده صفحه طول میکشه تا متوجه بشید راوی کیه. اما اگه به اندازه ی کافی صبور باشید، احتمال اینکه از خوندن این کتاب لذت ببرید خیلی زیاده.


📖 از متن کتاب:

در واقع این یک داستان خیلی کوچک در میان بسیاری چیزهای دیگر است، داستانی با: 

یک دختر 

تعدادی کلمه 

یک نوازنده آکاردئون 

تعدادی آلمانی متعصب 

یک بوکسور یهودی 

و تا دلتان بخواهد دزدی.


📖 

با چرخ دستی چیزهایی که را که قرار بود سوزانده شوند آورده بودند. آنها را وسط میدان شهر تلنبار کرده و با چیزی که بوی شیرینی داشت خیس کرده بودند. کتاب ها و نوشته ها و سایر چیزهای سوزاندنی که سر می خوردند و پایین می افتادند بار دیگر میان توده ی آتش افکنده می شدند .توده از دور شبیه آتشفشان بود. یا شبیه چیزی عجیب و بیگانه که به شکلی معجزه آسا وسط شهر فرود آمده و لازم است هر چه زودتر خاموش شود...  

هر چند چیزی در درونش می گفت این یک جنایت است ، با آن که سه کتابش با ارزش ترین دارایی اش بود، اما در هر حال مجبور بود این آتش را تماشا کند. او نمی توانست کمکی به این ماجرا بکند. گمان می کنم آدم ها دوست دارند تماشاگر اندکی نابودی باشند و این کار را از تخریب قلعه های ماسه ای و خانه های مقوایی آغاز می کنند. مهارت بزرگ آنها در تشدید این قبیل امور ناخوشایند است.


اواسط سخنرانی لیزل دست از تقلا کردن کشید. هنگامی که کلمه ی "کمونیست " را شنید، مابقی تک نوازی افسر نازی همانند نسیمی به پیج و تاب در آمد و جایی در میان پاهای آلمانی هایی که او را احاطه کرده بودند، گم شد. آبشار کلمات. دختری در آب قدم بر می داشت. لیزل دوباره به آن کلمه فکر کرد: کمونیست


📖 

او محکم دست های دخترک را گرفت.

<< تولد پیشوا رو یادت میاد، وقتی که اون شب با هم از آتیش بازی بر می گشتیم ؟ یادت میاد چه قولی به من دادی؟>>

دختر تایید کرد و رو به دیوار گفت: << اینکه باید یه رازی رو نگه دارم. >>

<< درسته >> کلمات رنگی در میان سایه‌هایی که دستان یکدیگر را گرفته بودند، پراکنده شده، روی شانه هایشان نشسته، بر سرشان آرام گرفته و از دست هایشان آویزان بودند. << لیزل، اگه به کسی چیزی در مورد مردی که اون بالاست بگی، اون وقت همه مون توی دردسر بزرگی می افتیم.>> مرد روی مرزی باریک حرکت می کرد، مرز ترساندن دختر تا فراموش کند و تسکین دادنش تا آرامشش را حفظ کند. جملات را به خوردش داد و با آن چشم های فلزی اش مشغول تماشایش شد. یاس و آرامش. << دست کم من و ماما رو می برن.>>  هانس به وضوح نگران بود نکند بیش از اندازه دخترک را بترساند اما با محاسبه ی خطری که تهدیدشان می کرد، ترجیح می داد تا مرتکب اشتباه در ترساندن بیش از حد او شود تا اشتباه در عدم ترساندن به اندازه ی کافی.


کتاب دزد/ مارکوس زوساک / ترجمه مرضیه خسروی/ موسسه انتشارات نگاه / چاپ سوم/ 1397/ 575 صفحه 


پ.ن: توی سال 2013 یه فیلم بر اساس این کتاب، به کارگردانی بریان پرسیوال ساخته شده .

تریلر فیلم کتاب دزد

شاید عروس دریایی ( کتاب)

+ ۱۳۹۸/۳/۹ | ۱۴:۲۹ | لادن --

دکتر لگز به صندلی اش تکیه می دهد، دست هایش را روی پاهایش قفل می کند  و سکوت من را با سکوتش پاسخ می دهد. پدر و مادر آن طرف در، منتظر می ماندند و ما هر هفته در سکوت کامل، روبروی هم می نشستیم. 

این باعث شد به موسیقی دانی که آرون یک بار برایم تعریف کرده بود فکر کنم؛ کسی که یک قطعه ی موسیقی بدون نُت نوشته بود. وقتی قطعه اجرا می شود، یک موسیقی دان به صحنه می آید، پیانو را باز می کند، زمان را تنظیم می کند و چیزی نمی نوازد. آرون گفت اولین باری که قطعه اجرا شد، شنونده ها عصبانی شدند، با هم پچ پچ می کردند و روی صندلی هایشان تکان می خوردند، حتی بعضی ها از سالن خارج شدند؛ اما حالا وقتی این قطعه اجرا می شود، مردم انتظار سکوت دارند. به جای عصبانی شدن، چیزهای دیگری می شنوند. مثل صدای خش خش لباس ها در برخورد با صندلی و صدای سرفه های آرام و مودبانه. آن ها صدای خودشان را می شنوند؛ صدایی که زیاد به آن گوش نمی دهند. نام این قطعه < چهار دقیقه و سی ثانیه > است، چون نوازنده دقیقا چهار دقیقه و بیست و سه ثانیه در سکوت می نشیند.

اگر مردم ساکت بودند، می توانستند صدای زندگی شان را بهتر بشنوند. اگر مردم ساکت بودند، هر وقت تصمیم می گرفتند حرف بزنند، حرف هایشان اهمیت بیشتری داشت. اگر ساکت بودند، می توانستند پیام های همدیگر را درک کنند؛ درست مثل موجودات زیر آب که برای هم نور می فرستند یا رنگشان تغییر می کند.

انسان ها در خواندن و درک پیام های هم ضعیف اند؛ تازگی ها این راه فهمیده ام.



گاهی وقت ها اگر بخواهی بعضی چیزها تغییر کنند، حتی نمی توانی اتاقی را که در آن هستی، تحمل کنی. 



شاید عروس دریایی، الی بنجامین، آرزو قلی زاده، انتشارات پرتقال، چاپ پنجم 96


پ.ن: گاهی کتابا قرار نیست چیز زیادی بهت یاد بده. فقط کافیه جای یه سری چیزا رو توی ذهنت مرتب کنه. شاید عروس دریایی، برای من چنین نقشی داشت.

فقط

+ ۱۳۹۷/۸/۳۰ | ۲۳:۱۵ | لادن --

نیازی به دروغ گفتن نبود زیرا اصلا واقعیت را نمی دانستم حتی اگر هم آن را می دانستم فقط یک واقعیت محسوب می شد و اگر هم این طور نبود، خلاف آن واقعیت دیگری بود. حتی من و تو هم  در غیاب کوبلیان جور دیگری بودیم تا با او. من هم بدون تو جور دیگری هستم.  و فقط برای خودت همان کسی باقی می مانی که هرگز جور دیگری نیست. 

 

نفس بریده، هرتا مولر، ترجمه مهوش خرمی پور، کتابسرای تندیس، چاپ اول، 1389، 344 صفحه

زندگی با طعم لادن
about us
همیشه لادن بودم، از زمانی که اولین پست وبلاگی را منتشر کردم. شاید هم پیش‌تر! پیش از شناختن کلمه! کلمه همه‌ چیز بود و لادن چاشنی لحظه‌های زیستنم با کلمه‌ها!