سحر میشه این شب یلدا

+ ۱۴۰۱/۹/۱۷ | ۲۰:۱۶ | لادن --

اوضاع یه جوریه که آدم خجالت می‌کشه به خودش و مشکلاتش فکر کنه. مشکلاتی که اگرچه در نظر دیگران ساده و گاهی بی‌معنی هستن تا عمق روحم رو زخمی کردن. با این روح زخمی نمی‌تونم ادامه بدم. نه! نه که نتونم؛ سخته برام ادامه دادن.

از اون طرف آدم خانواده‌های داغدار رو می‌بینه، رنج و سختی خانواده‌هایی که دربندی دارن می‌بینه، بی‌خبری از اوضاع خانواده‌شون رو می‌بینه و شرمش میاد به مشکلات شخصیش فکر کنه. اما هستن. مشکلات لعنتی هستن؛ همیشه و همیشه. تر و تازه. نه میشه نادیده گرفتشون، نه علاج کوتاه‌مدت دارن و نه میشه از کسی کمک خواست. فقط باید صبر کرد. آخ! که چه سخته صبوری.

 

نمی‌دونم از کِی؛ ولی از یه زمانی به بعد می‌بینی همه یا بیشتر خبرایی که می‌شنوی یه جوری بهت ارتباط پیدا می‌کنه. این جوری که انگار بین تو و اون فاجعه فاصله زیادی نیست. اون بخت‌برگشته‌ای که بلا سرش اومده می‌تونست خود تو باشی یا یکی از دوستان و عزیزانت. مثالش؟! قتل ناموسی.

فکر کنم دوم راهنمایی بودم. تازه قدم گذاشته بودم مدرسه جدید. مدرسه‌ای توی یه منطقۀ حاشیه‌ای با فرهنگی به شدت بسته و متعصب. باورم نمیشد یا نمی‌خواستم باور کنم ماجرای دختری که هم‌قدم خودمون بود، با همین روپوش و مقنعه، پشت همین میز و نیمکت‌ها می‌نشسته و روی همین تخته سیاه با گچ رنگی درس می‌نوشته. شاید زنگ تفریح‌ها شیطنتش گل می‌کرده و نقاشی معلمش رو روی تخته می‌کشیده یا سر به سر دوستاش می‌ذاشته، صدای خنده‌ش توی همین چهاردیواری‌های غمباری که ما توش نوجوونی کردیم می‌پیچیده. خلاصه یکی مثل من، مثل همون دختری که توی حیاط بزرگ مدرسه باهام قدم می‌زد و ماجرا رو تعریف می‌کرد، روی پله سیمانی دفتر مدرسه به قتل رسیده. طرف برادرش بوده. یه کلام شنیده خواهرش دوست‌پسر داره و بی‌توجه به راست و دروغش پا شده اومده مدرسه و جلوی چشم صد تا دختر دیگه ...

نمی‌خوام باور کنم. دلم می‌خواد مثل همون سیزده- چهارده‌سالگی فکر کنم همکلاسیم داره چاخان می‌کنه تا به نظر آدم جالبی بیاد و باهاش دوست بشم. نمی‌خوام هیچ‌کدوم از خبرای صفحه حوادث روزنامه‌ها رو باور کنم. نمی‌خوام این همه اخبار توئیتری از با ز د ا ش ت و ح ک م های بی‌رحمانه برای جوون و نوجوونا رو باور کنم. نمی‌خوام. تو رو خدا من رو ببرید یه جا که اینا فقط توی فیلم ترسناک‌ها و رمان‌های جنایی باشه.

 

چند روز پیش سالگرد ماجرای همسر محمدخانی بود. من هنوز هم به شهلا جاهد فکر می‌کنم. به معنای عشقش، به احساساتش، به هیجان لحظه وقوع اتفاق، به حرفاش بعد از اون ماجرا، به جای خالیش توی این دنیا، به حق و ناحقی که نمیشه تشخیصش داد... دوازده سال گذشت از روزایی که اخبار اون ماجرا رو توی روزنامه دنبال می‌کردم. بابا می‌گفت: اینا رو نخون. روی روحیه‌ت اثر بد می‌ذاره. منم صفحه فیلم و سینما، یا تکنولوژی رو باز می‌کردم و مشغول خوندن می‌شدم اما فکرم پیش ماجرای عشقی که به فاجعه ختم شد می‌موند.

آره! آقا گذاشت. هم اون اخبار توی روزنامه هم همه اخبار تلخ و شومی که بعدها شنیدم، هم همۀ رنج بی‌حسابی که خودم کشیدم، هم همۀ اتفاقای کثافتی که این روزا در جریانه اثر گذاشت. منم و یه روح زخمی زجرکشیده که نمی‌دونم چقدر دیگه می‌تونه توی این کالبد ضعیف و نحیف دووم بیاره.

می‌دونی! آدم با خودش می‌گه: هر چی که باشه زندگی جریان داره. آدم زنده باید زندگی کنه، باید دنبال دلخوشی‌های کوچیک بگرده تا بتونه جلوی مشکلات بزرگ تاب بیاره. باید قوی بمونه و استقامت داشته باشه. می‌رم پیاده‌روی. چند کیلو پرتقال خوشبو و خوشرنگ پاییزی می‌خرم. پوست پرتقال رو می‌گیرم و سعی می‌کنم عطرش رو توی ریه‌هام بفرستم بلکه راه نفسم باز بشه. پرتقال ورقه می‌کنم می‌ذارم خشک بشه برای سفره شب یلدا. آخ! گفتم شب یلدا؟! کی سحر میشه این شب یلدا؟!

سهم من

+ ۱۴۰۱/۸/۲۳ | ۰۹:۴۷ | لادن --

برای یه کار اداری باید از خونه بزنم بیرون. لیست خرید خونه رو نوشتم، برگشتنی خریدا رو هم انجام بدم. تازگیا اپ قدم‌شمار نصب کردم که ببینم توی چنین روزایی چند قدم پیاده راه می‌رم. 

خیلی وقتا موقع راه رفتن توی خیابون، مخصوصا اگر دور و برم خلوت هم باشه، یه موزیک توی سرم پلی می‌شه. بسته به وضع هوا و حس و حالم. از وقتی کرونا اومد و ماسک‌ زدیم راحت‌تر می‌تونم با صدای توی سرم همخونی کنم. خیلی وقته صدا فقط موزیکای ان ق ل ا ب ی ه و با هر قدم به خشمی که توی وجودمون جمع شده فکر می‌کنم. 

راه میرم و فکر می‌کنم و چشم می‌چرخونم پی نشونه‌ها. نزدیک سازمان‌های دولتی تعداد سر بازا از حالت همیشگی بیشتره. یه کم جلوتر موتوری‌ها و ماشین‌هاشون رو می‌بینم که توی خیابون گ ش ت‌ می‌زنن. یه موتوری از پشت سرم تک‌بوق می‌زنه به احترام ماشین همکارش. یه ماشین با شیشه‌های دودی رد میشه و «برای...» با صدای بلند می‌پیچه توی خیابون. فقط شیشه‌های عقب پایینه و راننده رو نمی‌بینم.

 

توی اداره کارمند بخش مورد نظر کارم رو راه نمی‌ندازه. میگه: «این با ما نیست. باید تهران پیگیری کنی.» میگم: «یعنی من برای یه کار به این سادگی باید پاشم برم تهران؟ مگه تلفن و اینترنت اختراع نشده؟» بدش میاد و جواب سر بالا میده. میگم:«یعنی تاحالا این مسئله توی این شهر اتفاق نیفتاده؟» میگه: «چرا! خیلی.» میگم: «خب! چکار کردید؟ همون کار رو برای مشکل منم انجام بدید» یه ذره صداش رو بالا می‌بره تا با زورگویی و قلدری من رو بترسونه. کوتاه نمیام و ازش می‌خوام کارم رو پیگیری کنه. فایده نداره. منو می‌فرسته پیش مسئول بالادستی. اونم از این بدتر! 

تمام وجودم خشمه. بیشتر از هر بار دیگه که توی اداره‌های دولتی، مدرسه، دانشگاه و... کارم راه نیفتاده و یه کارمند بی‌مسئولیت با پرخاشگری در حقم ستم کرده خشمگینم. نمی‌دونم باید چه کرد؛ فقط می‌دونم نباید این‌جوری باشه. 

 

تو راه برگشت راهم رو کج می‌کنم تا از وسط یه پارک خلوت بگذرم. اینجا معمولا جای خانواده یا پیاده‌روی صبحگاهی نیست. همیشه خلوته و نسبتا ساکت. چند قدم جلوتر روی سنگفرش‌ها چشمم به تکه کاغذهای کوچکی میفته که انگار به زمین چسبیده. گِل بارون دیشب نوشته‌های روی کاغذ رو ناخوانا کرده. خم میشم با انگشتم کاغذ رو پاک می‌کنم. نوشتۀ روی کاغذ خوانا میشه؛ «حک*** بچه** نمی**** ***خوا*م». 

جلوتر بازم از این برچسب‌ها روی زمین هست، روی تیرهای چراغ برق، وسیله‌های ورزشی. فکر می‌کنم تنها کاری که ازم برمیاد، کنار زدن گِل روی کاغذهاست.

 

بازار مثل هر روز شلوغه. مردم میرن و میان. مغازه‌دارا انبارهاشون رو پر و خالی می‌کنن. کارگرای ساختمانی مشغول کارن. چند نفر دارن تابلوی جدید برای مغازه‌ای نصب می‌کنن و پیاده‌رو رو بند آوردن. پاییزه و فصل نارنگی و خرمالو. لوبیاسبزها دیگه به تردی و سبزی بهار و تابستون نیستن. به جاش شلغم و چغندر داره میرسه. این رو سینی‌‌های میوه‌فروشی میگه. آبانه و پاییز از نیمه هم گذشته. چرا امسال حس پاییز نیومد؟! 

جلوی مرغ‌فروشی و سوپر گوشت پشه پر نمی‌زنه. این‌قدری از این بازار خرید کردم که بیشتر فروشنده‌ها رو بشناسم. می‌دونم گوجه و پیاز و سیب‌زمینی از کی بگیرم، کلم و کاهو رو از کی. حبوبات و ادویه‌های کی بهتره و کدوم فروشنده خوش‌اخلاقه و منصف‌تر. وارد یه مغازه میشم. فروشنده یه خانم جوان اکتیو و خوش‌اخلاقه. داره با یکی از مشتریا صحبت می‌کنه؛ میگه: «این ت ح ر ی م ه، ما نمیاریم.» خانمه می‌خنده و میگه: «خب! پس من میرم فلان جا می‌گیرم. هرچند شما بهمون می‌گید ح*ب باد». 

خریدام رو جمع می‌کنم می‌ذارم روی میز. به خانمه میگم: «جدیدا چی تحر*مه؟!» متوجه سوالم نمیشه. شروع می‌کنه از اول، با صدای آروم، داستان شرکت‌هایی که روبه‌روی مردم ایستادن تعریف می‌کنه. دو نفر خانم مسن پشت سرم هستن که گوش‌هاشون رو تیز کردن و با دقت به حرفاش گوش میدن. چیزی نمی‌گم تا حرفش تموم بشه. کیسه خرید رو که میده دستم، میگه: «سهم ما هم همین‌قدره از این ا ن ق ل ا ب» جمله‌ش به دلم می‌شینه. توجهم به لباس‌هاش جلب میشه. در عین سادگی و خوش‌پوشی با همیشه فرق داره انگار. هر چی فکر می‌کنم یادم نمیاد دفعه‌های قبلی که دیدمش چی پوشیده بود. اما الان جلوی خودم یه خانم قدرتمند، مسئولیت‌پذیر، آگاه و جذاب می‌بینم. 

 

کیسه‌های خریدم زیاد شده. دستم سنگینی می‌کنه. کیف روی دوشم هم همین‌طور. دارم مثل هر بار که خریدهای سنگین رو تا خونه می‌کشم و می‌برم حرص می‌خورم که «پس کی من می‌تونم یه وسیله نقلیه بگیرم که از این بارکشی خلاص شم؟!» یه کارگر شهرداری جوان و خیلی لاغر چرخ سطل زبالۀ بزرگش رو گوشه کوچه نگه می‌داره و روی سکوی جلوی یکی از خونه‌ها میشینه. از کنارش می‌گذرم. چند قدم که جلوتر می‌رم صدای آرومش رو می‌شنوم که میگه: خوردنی داری؟ برمی‌گردم پشت سرم رو نگاه می‌کنم تا مطمئن بشم با من بوده. جز خودمون دو تا کسی اون نزدیکی نیست. میگه: «رفتم نون بگیرم نونوا بسته بود... جون ندارم» دلم خونه از این وضعیت. گرسنه، ضعیف، خسته این گوشه نشسته.

یاد خودم میفتم که تابستون کنار خیابون فشارم افتاد. همیشه توی کیفم شکلات دارم، با کمی آجیل شور که قند و فشارم رو تنظیم کنه. کمه؛ ولی همین‌قدری که دارم می‌‌ذارم توی دستش. دستاش سیاه و خشنه. توی کیسه‌های خریدم می‌گردم دنبال یه چیزی که بشه همون‌جا خورد. یه کیسه میوه رو در میارم می‌ذارم جلوی پاش، روی زمین. میگه: «نه! نه! یه دونه بسه.» خدای من! چرا این کارگر جوان و قانع باید توی شرایطی باشه که جلوی من عزت نفسش رو زیر پا بذاره؟! از خودم خجالت می‌کشم که بابت سنگینی بار خرید و نداشتن ماشین غر می‌زدم.

 

چند قدم جلوتر سرویس مدرسه جلوی در یه خونه می‌ایسته. یه دختربچۀ ناز و پرانرژی از ماشین می‌پره بیرون. مقنعه‌ش رو پشت سرش پوشیده. چتری موهاش مدام تکون می‌خوره و جلوی چشماش میاد. با دوستای توی ماشینش خداحافظی می‌کنه. معمولی نه ها! بالا و پایین می‌پره، شلوغ‌بازی درمیاره و دنبال ماشین که آروم به حرکت دراومده می‌دوه. ذوق می‌کنم از دیدن شادی و دنیای قشنگ این بچه! یه خانم در خونه رو باز می‌کنه و سرش داد می‌زنه: «مهرسا! این چه کار زشتیه! خجالت بکش!» از نظر من شادبودن مهرسا نه زشته نه خجالت‌آمیز. 

 

یاد ترانه ش ر و ی ن می‌افتم. همون مصرع اول که سرش بحثه! یاد کنایه‌هایی می‌افتم  که می‌گن: «توی کوچه رقصیدن» این قدر مهمه؟! یعنی شما مشکلتون رقص و بوسه است؟ 

آره لعنتی! مشکل ما اینم هست. مشکل ما اینه که زشت رو زیبا و زیبا رو زشت نشون دادن. مهمه که هر واژه مفهوم اصلی خودش رو پیدا کنه. مهمه شادی و پوشیده‌نبودن موهای این بچه زشت نباشه تا زشتی واقعی به چشم بیاد. مهمه زشتی گرسنگی و ضعف کارگر فقیری که داره به مردم این شهر خدمت می‌کنه دیده بشه. مهمه زشتی خالی‌موندن سفرۀ مردم دیده بشه. مهمه تابوهای احمقانه شکسته بشه. مهمه که شادی و زیبایی حق دخترای این شهر دونسته بشه. مهمه که بتونیم آزادانه با صدای بلند نسبت به مشکلاتمون ا ع ت ر ا ض کنیم و نتیجه برطرف‌شدن مشکل و به آرامش‌رسیدن همۀ مردم این جامعه باشه نه تو سری و اعمال خش*نت و مجا**ت سنگین. 

برمی‌گردم خونه. اپلیکیشن می‌گه نزدیک به 10 هزار قدم برداشتم. بیشتر از 7 کیلومتر راه رفتم. کیسه‌های خریدم رو زمین می‌ذارم و به سهم خودم فکر می‌کنم. سهمی که توی انتخاب‌های روزانه‌م، خریدهای ضروریم و همدلی با همشهری‌هام خلاصه شده... نمی‌‌دونم! شاید سهم منم همین‌قدره!

ماجرای یک گفت‌وگوی نسبتا جادویی و هیولای بی‌شاخ و دم تغییر

+ ۱۴۰۱/۷/۳۰ | ۱۱:۵۰ | لادن --

بعد از چندین هفته خونه ساکت شده بود. من بودم و در و دیوار و وسایل بی‌زبون خونه. نشستم روی مبل، داشتم فکر می‌کردم باید چکار کنم؟ حواسم به غذای روی گاز باشه. وسایل شام رو آماده کنم که تا مهمونا رسیدن سفره بکشیم و...

به خودم گفتم: نه! صبر کن. برای خودت چه‌کار می‌خوای بکنی؟ تویی و چند دقیقه خلوت، می‌خوای با چی پرش کنی؟ طومار بلندبالایی از «حالا باشه برای بعدها» توی سرم باز شد. بین‌شون پیامک نسرین از همه پررنگ‌تر بود. بهش گفته بودم یه وقتی که فرصت باشه با هم تلفنی حرف می‌زنیم. به‌جز نسرین به دوستای دیگه هم چنین قولی داده بودم؛ ولی اون لحظه نسرین اومد توی ذهنم. بهش پیامک دادم و چند دقیقه بعد بهم زنگ زد.

جادو، بدون نیاز به چوب جادویی 

حرف‌زدن با آدمای امن ذهنم رو باز می‌کنه. مثل این که یه چوب جادویی برداشته باشم و اجی مجی لاترجی!

حالا همه چیز توی قفسه‌های خاص خودش قرار گرفته، دیوارهای ذهنم کمی به عقب کشیده شدن و یه فضای خالی باز شده. البته که وقتی غمگینم دو تا لب‌هام قد یه سلام و احوال‌پرسی هم به زور باز میشه. اما خب! ناچارم خودم رو توی شرایطی قرار بدم که حرف بزنم. چون هم من بهش احتیاج دارم هم رابطه‌هامون. صدای نسرین در چشم‌بهم‌زدنی یخم رو باز کرد. اول‌های تماس خیلی ذوق داشتم. مخصوصا که وقتی زنگ زد داشتم حرکت‌های ورزشی‌م رو انجام می‌دادم و هیجانم کمی بالا رفته بود. 

با هم کلی حرف زدیم. از ماجراهای پیرامون کانال‌های تلگرامی، دوستامون، تحلیل‌هامون دربارۀ اوضاع و احوال روز جامعه، دربارۀ اینکه هر کدوم باید چه‌جوری برخورد کنیم و از دیگران چه‌اندازه انتظار داشته باشیم. حتی دربارۀ چیزای شخصی‌تر مثل ضعف‌هامون هم صحبت کردیم.

شفاف! مثل آبی که روی سنگریزه‌های کف رودخونه‌ در جریانه؛ همونی که میره به دریا برسه 

حرف‌زدن با نسرین یه ذره از جنس گفت‌وگوهایی بود که بین من و صبا هست. شکل و نوع ارتباط، موضوع حرفا، و خالص‌بودنش از همون جنسه. داشتم برای نسرین از یه تجربه می‌گفتم. یه تجربۀ شوکه‌کننده! یه مسیر  ذهنی که وقتی به ته‌ش رسیدم نتیجه برام باورنکردنی بود؛ اما کاملا منطقی به نظر می‌رسید. دیروز وقتی برای نسرین تعریف کردم یه بار دیگه همه‌چیز رو کنار هم چیدم و بله! درست بود. انگار خودم رو از نو کشف کرده باشم.

نمی‌دونم تاثیر این حرفا روی طرف مقابلم چی بود. صبا همیشه این‌جور وقتا با ذوق میگه حرف‌زدن با من یه چیزی بهش اضافه کرده و خیلی خوشش اومده. قطعا برای منم همین‌قدر خوب و خوشحال‌کننده ست. در مجموع با نسرین خیلی کمتر از صبا حرف زدم. نمی‌دونم وقتی برام از دغدغه‌ها و باورها یا احساساتش می‌گه چه‌قدر احساس می‌کنه من تونستم درکش کنم، یا وقتایی که من حرف می‌زنم چه‌قدر خودش رو توی حرف‌ها و تجربه‌های من می‌بینه و درک‌شون می‌کنه. با این حال بخشی از اون تجربه رو می‌نویسم، چون دلم می‌خواد اینجا هم بمونه. 

ذره‌بین رو بردار، بریم ببینیم ماجرا چی بوده؟!

یه دوست قدیمی و صمیمی دارم که متاسفانه چند سالی هست رابطه‌مون در آستانۀ فروپاشیه. یعنی نه درست می‌شه، شبیه به اون وقتا که همکلاسی یا هم‌اتاقی بودیم و خیلی راحت مشکلات‌مون رو با هم حل می‌کردیم، نه قطع رابطه می‌کنیم. مدام بهش فکر می‌کنم، به صفحه اینستاگرامش سر می‌زنم و گه‌گداری هم احوال هم رو جویا می‌شیم. 

چند ماه پیش داشتیم سر یه موضوع بحث می‌کردیم. در واقع دومینوی سوتفاهم‌هامون به جاهای حساسی رسیده بود. اون روز وقتی یه مهرۀ دومینوی دیگه افتاد که دوستم گفت: تو اون‌قدر بی‌تفاوت جواب می‌دی که انگار دلت نمی‌خواد با من حرف بزنی. کلمۀ «بی‌تفاوت» من رو خشمگین کرد. چون تا اون روز فکر می‌کردم اونی که نسبت به این رابطۀ دوستانه بی‌تفاوته اونه نه من. اونه که درگیر چالش‌های دوران دکتری شده. سخت داره برای مهاجرت تلاش می‌کنه. نامزد و دوستای جدیدش رو توی اولویت قرار داده و... یه جورایی حس می‌کردم دیگه به این دوستی نیازی نداره و به نظرش کم‌اهمیت‌تر شده.

به همین دلیل بهش گفتم: «اصلا تو خیلی تغییر کردی. من نمی‌تونم باهات ارتباط برقرار کنم. اصلا نمی‌فهمم چی میگی و تو هم اصلا من رو درک نمی‌کنی. سر فلان اتفاق و فلان ماجرا و فلان روز هم نشون دادی که چه‌قدر نسبت به من بی‌تفاوتی و ...» اونم قسم و آیه که: «بابا من همونی هستم که بودم؛ فقط یه ذره سرم شلوغه. تازه از آزمون جامع و آزمون زبان و پروپوزال‌نوشتن خلاص شدم. ولی هنوز همون‌قدر خلم. همون‌قدر با بچه‌های دیگه دانشگاه در ارتباطم و فقط تویی که می‌گی تغییر کردم.» 

هیچ‌کدوم از حرف‌هاش به من اثر نمی‌کرد. حتی به‌اش گفتم: نکنه پیش خودت فکر می‌کنی من به تو حسودیم شده یا ...!

تا حد زیادی مطمئنم حسم به اون، هر چی باشه، حسادت نیست. اما حتی این مورد رو توی بحث مطرح کردم. بعدها هم وقتی بیشتر دیالوگ‌مون رو بررسی کردم و دنبال ریشه‌یابی مشکل بودم به همۀ احتمالات فکر کردم. بازم به این نتیجه رسیدم این یکی احتمال خیلی ضعیفه. پس مشکل چی بود؟! 

تغییر سخته... نه! تغییر وحشتناکه!

چند روز بعد خشمم تا حدی فروکش کرده بودم. به نظر می‌رسید رفتار و حرفام چندان منصفانه نبوده. اما نمی‌تونستم تشخیص بدم مشکل کجاست. همۀ حرفایی که زده بودم رو باور داشتم. هنوز معتقد بودم چیزی این وسط تغییر کرده. عاملی هست که من نمی‌تونم با اون دوستم و خیلی از آدمای دیگه‌ای که قبلا باهاشون صمیمی بودم مثل قبل رابطۀ عمیق دوستانه داشته باشم. 

کم‌کم داشتم به جواب نزدیک می‌شدم. طبیعیه که برای چنین مسئله‌ای تنها یه جواب اصلی وجود نداره و عوامل ریز و درشت زیادی رو می‌تونیم پیدا کنیم. به شرطی که نخوایم صرفا توپ رو توی زمین دیگری بندازیم یا خودمون رو با عذاب وجدان شکنجه بدیم. یادتونه چند پاراگراف بالاتر گفتم نتیجه نهایی برام شوکه‌کننده بود؟! اوووم... خب! اعتراف به این نکته آسون‌ نیست؛ اما راستش اونی که تغییر کرده منم نه دوستم. 

آره! این منم که فعالیت حرفه‌ای و شغلم رو تغییر دادم. منم که به این نتیجه رسیدم که دلم نمی‌خواد یه مسیر شغلی و تحصیلی روتین داشته باشم. دلم می‌خواست از حوزه‌های دیگه هم سردربیارم. دلم کنجکاوی و ماجراجویی می‌خواست. اونی که پیه دل‌کندن از رشتۀ تحصیلی و سروکله‌زدن با هزار تا چالش رو به تنش مالید من بودم. اونی که وقتی دید هیچی از نویسندگی، ادبیات، تاریخ، فلسفه، جامعه‌شناسی، اقتصاد، مدیریت و بازاریابی و... سرش نمیشه افسوس خورد من بودم.

این منم که از یه جایی دیدم خودم رو، شیوۀ فکری و تربیتی‌ام رو دوست ندارم. منم که دلم نمی‌خواد مثل بقیۀ خانم‌های فامیل و اطرافیانم باشم. چون احساس می‌کنم بنای باورهام رو اشتباهی چیدن، کلنگ برداشتم و همه چیز رو از بین بردم تا این بار خودم آجربه‌آجر این بنا رو بسازم. باور داشتم این بار حتی اگر درست نباشه می‌دونم کجا رو چه‌جوری ساختم و تصحیح اشتباه‌هام احتمالا امکان‌پذیرتره. 

این منم که اولویت‌های زندگیم رو انتخاب کردم. به خودم گفتم نباید از تغییر بترسی و نباید از مسیر سختی که نهایت نداره دست بکشی. نباید مایوس بشی...

اما ترسیدم. می‌دونستم تغییر سخته، می‌دونستم کم میارم، می‌دونستم تمام سلول‌های عصبیم علیه‌ام شورش می‌کنن. می‌دونستم تا مرز از هم پاشیدن میرم... اما نه! خیال می‌کردم می‌دونم. چون تغییر فقط سخت نبود. وحشتناک، هولناک و به‌ظاهر غلبه‌ناپذیر بود. بنابراین ناخودآگاهم این تغییر رو تاب نمیاره و سعی می‌کنه مسئولیت این عدم تعادل رو نپذیره. توی آدم‌های دیگه دنبالش بگرده و بخشی از این فشار رو به اونا تحمیل کنه. حقیقت اینه من نمی‌تونم به تنهایی هزینۀ این همه تغییر رو بپردازم و در نتیجه گاهی ناآگاهانه از دیگران انتظار دارم بخشی از هزینه رو گردن بگیرن.

همه چیز داره خوب پیش میره. چوب جادویی و ذره‌‌بین رو بذار سر جاش!

نسرین بعد از اینکه پرگویی‌های من رو شنید، گفت: خیلی جالبه! 

منم فکر می‌کنم جالبه. کشف یه نقطه‌ضعف جدید توی وجود «خود» مثل پیدا کردن یه معدن طلا ست با ذخیرۀ بی‌نهایت. وقتی چنین منبعی رو درون خودت پیدا می‌کنی، حالا میزان برداشت از اون به همت خودت برمی‌گرده. نتیجه‌ش هم میشه اینکه یه ذره به احساساتت نسبت به آدما و حرفا‌ و رفتارشون مسلط‌تر و مقاوم‌تر میشی. هر مسئلۀ کوچکی تو رو برافروخته و خشمگین نمی‌کنه و به اشتباه نمی‌افتی که به آدما یا اتفاق‌ها، بیش از اندازه‌ای که باید، توجه نشون بدی. 

داشتم به نسرین هم می‌گفتم که چنین نتایجی هر چند به سختی به دست میاد، اما مهمه. چون بخشی از فرایند خودشناسی و معرفته. اصلا چی از این مهم‌تر؟! تو داری دنیا رو از دریچۀ خودت می‌بینی. همۀ آدما و پدیده‌ها رو در نسبت با خودت می‌سنجی. پس تا زمانی که خودت رو نشناسی و دنیای درونت رو میزون نکنی نمی‌تونی انتظار داشته باشی که روابطت با دنیا و آدماش متعادل باشه. 

 

پ.ن: حالا که به اینجا رسیدم فکر می‌کنم، دربارۀ خیلی از مسائل دیگه به چنین جادویی نیاز دارم. مثل همیشه امیدوارم خوندن و نوشتن چنین قدرتی داشته باشه. پس به جای نگران‌بودن و دل به احساسات و هیجانات سپردن، یه تصمیم جدید گرفتم. دست کم برای مدتی وقت آزادم رو به مطالعه هدفمند، یا به قول استاد شعبانعلی یادگیری کریستالی، موضوعاتی قرار میدم که برای تحلیل اتفاق‌های روز جامعه‌مون بهشون نیاز دارم. اگر تونستم چنین کریستالی بسازم حتما توی وبلاگم هم درباره‌ش می‌نویسم.

موی انسان ذاتا سفیده آقای ضیا!

+ ۱۳۹۹/۱۱/۷ | ۱۰:۱۰ | لادن --

موی انسان ذاتا سفیده آقای ضیا! راست می‌گم آقای ضیا! من حاضرم قسم بخورم که این جمله درسته.  راستش فقط بحث موی انسان هم نیست. همه چیز این دنیا ذاتا سفیده آقای ضیا. یه روز اگه خورشید اراده کنه و به زمین نتابه تازه می‌بینیم دنیای رنگی چه شوخی خنده‌داریه. یه روز که ذره‌های مغناطیس‌‌دار جهان به خودشون بگن: < بچه‌ها! چطوره امروز یه کار باحال کنیم. بیاید یه امروز رو برای دل خودمون باشیم. بی‌خیال مثبت و منفی بودنامون همدیگه رو در آغوش بگیریم. یا نه! امروز رو تعطیل کنیم هر کی بره توی خلوت خودش. انسان رو ببینید کز می‌کنه یه گوشه. بیخیال خودش و جهان میشه، شونه بالا می‌ندازه که خب! افسرده‌م دیگه. چرا بقیه نمی‌فهم من افسرده‌م. ای ولله! بیاید یه امروز افسرده باشیم. گوله بشیم توی خودمون...> خدا نیاره اون روز رو! ولی یه روز که ذره‌ها همه هم‌نظر بشن و برن توی لاک خودشون تازه دستمون میاد که جاذبه و قانون اول و دوم و سوم و اِن‌م به هم بافتن چقدر خنده‌داره.

بذارید من بیش‌تر براتون توضیح بدم تا باورتون بشه دنیا ذاتا سفیده آقای ضیا. دنیا ذاتا سفید بود. نور یک ستاره بود که تابید به توپ کوچولویی که زدن به زمینشون هوا رفته و همچنان داره میره و می‌چرخه و هیچکس هم نمی‌دونه تا کجا قراره بره. سهم هر ذره‌ی این توپ از تابش سخاوتمندانه‌ی ستاره شد، رنگی که چون دیده نمیشه با ضد اون رنگ می‌شناسنش. مثلا به ذره‌های برگ گل سرخ نور سبز نرسید و ما آدم‌ها خیال کردیم برگ گل سرخ سبزه و گل سرخ رو که دیدیم، خیال کردیم سهمش سرخیه. می‌بینید آقای ضیا همه چیز این دنیا همین‌قدر پر از تناقضه. آدم‌ها خیال می‌کنن رنگ موی سرشون سیاهه، رنگ چشمای دلبرشون قهوه‌ایه، رنگ لباش سرخه. خیال می‌کنن می‌دونن خورشید زرده، آسمون آبیه. راستش آقای ضیا روی این توپ کوچولوی بینوا، که رنگ نبود، زنده و مرده نبود، عاقل و عاشق نبود‌، اصلا عشق نبود، زندگی نبود. آدم خیال کرد اگه عشق باشه، دنیا جدی جدی رنگی میشه. خورشید خانم زرد میشه، آسمون آبی پررنگ میشه، لب و گونه‌های دلبر سرخ میشه؛ پس نشست خیال بافت به هم، قانون پشت قانون وضع کرد، شعر نوشته، افسانه ساخت و به خیال جاهلانه‌ش شد مالک توپ کوچولوی بینوا.

موی انسان ذاتا سفیده آقای ضیا. زمان که بگذره، رنج‌های دنیا یکی یکی پرده‌ی خیال و توهم رو از جلوی چشمامون کنار می‌زنن. دیدن اولین تار سفید مو همون لحظه‌ی دردناک التفاته. دنیا ذاتا سفیده آقای ضیا.

یلدا، جشن تاب‌آوری

+ ۱۳۹۹/۹/۳۰ | ۱۵:۵۱ | لادن --

حرف قدیمی‌ها رو باید با آب طلا نوشت. چقدر این جمله رو شنیدیم و باورمون شده یا نشده ازش گذشتیم. ولی در نهایت یه روزی باز به همون حرف‌ها، رسم و رسوم و سنت‌ها می‌رسیم. یکی از سنت‌های قدیمی که از زمان‌های دور باقی مونده، همین دورهمی و شب‌زنده‌داری شب یلداست. از میون اون همه جشن باستانی و مناسبت‌های مختلف یه نوروز برای ما مونده و یه یلدا. این دو، که یکی روز نو شدنه و دیگری شب زنده نگه‌داشتن امید برای رسیدن روز نو، به اندازه‌ای فلسفه در اصل و فرعشون دارن که با گذشت زمان کهنه که نمیشن هیچ، تازه‌تر و ضروری‌تر هم میشن. مثل همین امسال که بیش‌ از پیش نیاز به مفاهیم قشنگ نهفته در یلدا داریم.

اگه بهار رنگارنگه، نوروز سفید سفیده، نقطه‌ی صفر و از نو روییدن و ساختن؛ اگه زمستون سفید و خاکستریه به جاش یلدا برامون پر از رنگه. سرخ یاقوتی انار و سبزی پوست هندونه و زرد و قهوه‌ای آجیل و ( یه کم پیش‌ترها سبز و صورتی پسته‌ و) نارنجیِ پرتقال‌های آبدار و طلاییِ نون و کلوچه‌های محلی و خونگی و از همه مهم‌تر رنگ‌های درخشان شعله‌ی بخاری و آتش شب‌های دراز زمستون. همه‌ی این رنگ‌ها یه جا کنار هم، درست وسط جمع دوستان و آشناها تلاش برای تاب آوردن روزهای سرد و خاکستری زمستونه. روزهایی که سخت می‌گذره، که همش شبه، ‌خورشیدش کم زوره و ماهش از پس ابرهای سیاه و سنگین برنمیاد. روزهایی که زمین یخ زده و نه بیل و کلنگ حریفش میشه، نه دونه توی دلش عاقبت به خیر. همین میشه که آدمی که مادر طبیعت رو ضعیف و رنجور می‌بینه، دلش هری می‌ریزه و ناامیدی که همیشه یه گوشه کمین کرده سر می‌رسه و قوای جسم و روح آدم رو ازش می‌گیره. 

اینجاست که سنت دیرینه به دادمون می‌رسه که آی بچه! بزرگ! بزرگ‌تر! خانم! آقا! جمع بشید دور هم و بگید و بخندید، دیوان حافظ و شاهنامه بخونید و خیال بپرورونید که مبادا باورتون بشه زور زمستون و شب‌های بلندش به شما رسیده! آجیل و هندونه بخورید و بنیه‌تون رو قوی کنید که روزهای سرد زیادی پیش رو داریم... اما تهش بهار میاد. زمین سبزتر از پوست هندونه‌هامون و دشت از گل‌های ریز و درشتش رنگین‌تر از ظرف میوه‌ی شب یلدامون میشه. این جوریه که اجداد ما، هزاران هزار سال، سختی و جور فراوان رو از سر گذروندن و خاطره ساختن و رویا بافتن.

تلاش کنیم امشب هم‌نشین خوبی باشیم و دل خودمون و دور و بریامون رو قوی کنیم که بد و خوب این روزا چنان که تا امروز گذشته، می‌گذره و روزهای خوش‌تر از راه می‌رسه.

 

 

یلداتون خجسته.

زندگی با طعم لادن
about us
همیشه لادن بودم، از زمانی که اولین پست وبلاگی را منتشر کردم. شاید هم پیش‌تر! پیش از شناختن کلمه! کلمه همه‌ چیز بود و لادن چاشنی لحظه‌های زیستنم با کلمه‌ها!