توی پست پیشین، شروع کردم به نوشتن ماجرای سفر 28 روزه‌م به اصفهان و تهران. توی قسمت اول بیشتر از انگیزه سفر و چشم‌اندازی که نسبت بهش داشتم نوشتم. همین‌طور از اون چند روز اولی که مهمون خونه پدربزرگ و مادربزرگ بودم. این قسمت ماجرای روزیه که قرار بود برم یه جای دیدنی اصفهان رو ببینم و دیدار دوباره‌ای داشته باشم با یه دوست وبلاگی خیلی خیلی عزیز.

پس منتظر چی هستید؟ ادامه مطلب رو بخونید.

 

شب جمعه باز با نرگس هماهنگ کردیم برای روز بعد. قرار شد بریم جلفا. چند روز قبل توی کانال نوشته بودم: « از سفر اصفهان این‌بار دلم دیدن محله جلفا رو می‌خواد...»

به همین دلیل نرگس گفت بیا همین‌جا رو بریم که تو دوست داری، کلیسا وانک هم دیدنیه. اولش محل قرارمون میدون امام حسین بود. بعد نمی‌دونم چطور شد که به میدون انقلاب تغییر کرد. آخرشم وقتی رسیدیم اون‌جا باز تاکسی گرفتیم تا جلفا، متوجه شدیم می‌تونستیم از اول همون ‌جلفا قرار بذاریم.

اصلش این بود که من صبح زود رفتم ترمینال که بلیط بگیرم برای روز بعد به مقصد تهران. اینم داستان داره. یه سوتی این وسط دادم البته. اون شب که توی راه اصفهان بودم، نیمه‌شب یادم افتاد بلیط تهران ندارم و اگر تاریخ رفتن به تهران رو قطعی نکرده باشم احتمالاً مامان‌بزرگ نمی‌ذاره من زود از پیشش برم.

همون‌ شبونه، توی اتوبوس، رفتم سایت‌ها و اپلیکیشن‌ها رو دنبال بلیط اصفهان به تهران گشتم. دیدم هیچ‌کدوم برای روزی که مد نظرم بود بلیط ندارن. خیلی عجیب بود برام. از نرگس پرسیدم. اونم گفت: نمی‌دونم. بذار برات بگردم؛ که منم قبول نکردم. توی جاده هم که مدام نت قطع می‌شد. یه جا اتوبوس توقف کرد برای سرویس بهداشتی و... تونستم وصل بشم به اینترنت. همون چند دقیقه من کل سایت‌ها رو زیر و رو کردم تا یه بلیط برای روز سه‌شنبه 5 دی پیدا شد، اونم از ترمینال کاوه به ترمینال بیهقی تهران.

این تاریخ خیلی بد بود. چون از قبل تهران هاستل رزرو کرده بودم برای دوم دی. صبح اول وقت پیام دادم هاستل که بپرسم آیا میشه تاریخ رو تغییر بدم. گفتن فقط یه بار فرصت تغییر زمان داری. منم گفتم برای پنجم به بعد بشه. بعد که رسیدم ترمینال، رفتم حضوری پرسیدم. گفتن نمیشه از الان بلیط اتوبوس رزرو کنی، چه اینترنتی و چه حضوری. باید روز قبل بیای اسم بنویسی و بلیط بگیری؛ به همین دلیل بلیطی توی سایت‌ها نیست.

خیلی عجیبه که از مقصد اصفهان و البته اون شهرستانی که بابابزرگ‌اینا هستن نمیشه بلیط اینترنتی برای تهران تهیه کرد؛ یا به سختی پیدا میشه.

بعد که توی ترمینال اینو فهمیدم اومدم پیامی که برای هاستل فرستاده بودم چک کردم؛ به این امید که پیام آخریه نرسیده باشه و تغییر رو اعمال نکرده باشن. ولی دیده بودن. در نتیجه منم گفتم می‌خوام از شنبه به مدت 5 شب تهران بمونم. که اون 5 دی هم توی همون بازه زمانی می‌افته. دیگه قبول کردن همون شنبه تا دوشنبه باشه و هزینه دو شب بعدش رو وقتی رسیدم پرداخت کنم.

بدین گونه اولین غافلگیری در زمان پایان سفر تهران، پیش از ورود به تهران رقم خورد و این داستان حالا حالاها ادامه داره....

باید می‌رفتم اصفهان

داشتم می‌گفتم. صبح جمعه، یک دی، ترمینال بلیط گرفتم و قطعی که شد؛ باید بلیط اصفهان به تهرانی که به اشتباه اینترنتی خریده بودم پس می‌دادم. توی همون گیرودار رفتم توی سایت و درخواست انصراف و استرداد هزینه رو زدم. چند روز بعد با کسر 10 درصد جریمه پول به حسابم برگشت.

حالا این وسط نرگس کجاست؟ اصفهان. من کجام؟ نیم ساعتی اصفهان :)

زودی رفتم توی اپ اسنپ. هر چی درخواست می‌زدم، حتی گزینه عجله دارم رو هم زدم، ولی ماشین پیدا نمی‌شد. یه بار هم یکی پذیرفت، بعد یادم نیست چی شد که رد کرد. زنگ زدم با نرگس صحبت کردم و گفتم اینه ماجرا و با تاخیر می‌رسم. بالاخره ماشین اومد و سوار شدم و راه افتادم.

جلفا، کلیسای وانک

اینجاها رو یادم نیست دقیق چی شد. فکر کنم سختمون بود هماهنگ بشیم دقیقاً کجا همو ببینیم. نرگس هی به من آدرس می‌داد و منم با راننده صحبت می‌کردم و آخرش انقلاب پیاده‌م کرد. رسیدم اون‌جا هنوز نرگس نرسیده بود. یادم نیست پیاده قرار بود این تکه از مسیر رو بیاد یا با ماشین.

من رسیدم اون‌جا و از دور چشمم افتاد به سی‌وسه‌پل که قرار نبود این سفر روی سنگفرشش قدم بزنم. زنگ زدم یه چنددقیقه‌ای تلفنی با مامانم صحبت کردم تا نرگس رسید. تازه قطع کرده بودم که نرگس زنگ زد و پرسید کجای میدونم. منم از دور دیدمش که با دخترش داشتن یه سمت دیگه می‌رفتن و گفتم همون‌جا بمون که اومدم.

خلاصه دیدیم همدیگه رو. تاکسی گرفتیم رفتیم اول جلفا پیاده شدیم. توی یه کوچه باصفا داشتیم قدم‌زنان می‌رفتیم که یادمون افتاد سلام و روبوسی مفصلی نکردیم. تا نرگس ایستاده بود، منم دست کردم از توی کیفم سوغاتی که برای اون و دخترش آورده بودم درآوردم و بهشون دادم.

کلا انتخاب هدیه که کار سختیه. مخصوصا برای بچه‌ها که دیگه چشمشون از همه چیز پره. زمان ما یه آدامس خرسی می‌دادن بهمون تا یه هفته روی ابرها بودیم. دیگه ته‌ش تصمیم گرفته بودم از این لپلپ خارجیا بگیرم که خوب و بدش رو بذارم پای شانس. معمولاً توشون یه پازل کوچولو و یه سری چیزای ریز بامزه‌ست. قبلا پسرونه‌ش رو برای برادرزاده‌هام گرفته بودم و این‌بار دخترونه‌ش رو نمی‌دونستم خوبه یا نه.

خدا رو شکر بچه همون‌جا که وسط کوچه بازش کرد خوشحال شد و با ذوق به مامانش گفت: «راست گفت. توش پازل هست.» بعد هم داشت برای مامانش توضیح می‌داد می‌خواد پیکسلش رو بزنه روی کیف مدرسه‌ش. کلی ذوق کردم از خوش‌ذوقی این بچه.

این وسط یه حرکت خنگولانه هم زدیم. بین روبوسی‌مون به نرگس گفتم: «سپیده گفته بین پیشونیت رو ببوسم. انگار برای تقویت دوستی خوبه. بیا تا داریم روبوسی می‌کنیم، اینم انجام بدم.» خلاصه خیر ببینی سپیده، کلی خندیدیم وسط کوچه.

همون‌جا بود نرگس گفت: «الان مردم می‌گن اینا چشونه یهو وسط کوچه ایستادن به روبوسی؟ قبلش داشتن با هم می‌اومدن، الانم که نمی‌خوان از هم جدا بشن». یه چندتا هم سلفی گرفتیم و موند به یادگار. دوباره راه افتادیم رفتیم سمت کلیسا. یه چند جایی هم کنجکاوی کردیم این رستوران‌های قدیمی و جاهای دیدنی سرک کشیدیم؛ ولی دیگه اصل کاری کلیسای وانک بود.

کلیسا و حال‌وهوای کریسمس

یک دی می‌شد بیست‌ودوم دسامبر. چون نزدیک به کریسمس بودیم دکور مغازه‌ها و حیاط کلیسا با نمادهای کریسمسی تزئین شده بود. وقتی رسیدیم نرگس رفت بلیط گرفت. کلا خیلی محبت داشت و اون روز اصلا نذاشت من حساب کنم.

همین‌جا یه انتقاد بکنم نسبت به این رفتار. بیاید این فرهنگ «هر کسی دنگ خودش رو بپردازه» به‌عنوان یه قانون توافق‌شده بپذیریم؛ که دیگه سرش چک‌وچونه نزنیم. بحث هم سر کم و زیاد مبلغ نداشته باشیم. مخصوصا این قرارهای دوستانه و این سبک سفر و بیرون‌رفتن واقعا نیازه آدم حساب‌وکتاب دست خودش باشه.

از طرف دیگه من دلم نمی‌خواست جای خیلی گرون‌قیمت غذا بخورم. چون می‌دونستم هر چی سفارش بدم نصفش دست‌نخورده می‌مونه و واقعا اسرافه. منم توی این شرایط اصلا قصد ریخت‌وپاش اضافی ندارم. دلم هم نمی‌خواست هزینۀ این تصمیم یا هر انتخاب دیگه‌م با دیگری باشه.

خلاصه! رفتیم توی حیاط کلیسا، نزدیک ورودی یه دکور بود با بابانوئل و تزئینات کریسمسی و برفی. ایستادیم و عکس سه‌نفره گرفتیم. فکر کنم بابانوئل اصفهانی‌ها به جای سورتمه با این ماشین قدیمی‌ها میاد. چون یه جای دیگه، ضلع روبه‌روی کلیسا، دو تا درخت کاج بزرگ تزئین‌شده کنار یه اتومبیل قرمز قدیمی بامزه با جعبه‌های پاپیون‌زدۀ کریسمس بود. اون‌جا هم باز عکس گرفتیم. یه دکور سومی هم داشت که کمی فانتزی‌تر بود و فقط دختر نرگس نشست عکس گرفت.

توی این حیاط، تا وارد شدیم و چشمم افتاد به درخت کریمس و اون گوی‌های قرمز و نقره‌ای درخشان، به یاد دریادخت افتادم. چند روز بعد دیدم توی کانالش یه پست بازنشر کرده از همین دکور کلیسای وانک و متحیر موندم که چقدر دل آدما به هم راه داره!

موزه خاچاطور کساراتسی

توی همین محوطه کلیسا وانک یه موزه هست به نام آقای کساراتسی، که در ورودی تندیس این بزرگوار هم نصب شده. فضای توی موزه و اشیا درونش دیدنیه. از اولین دستگاه چاپ خاورمیانه که توسط این اسقف به اصفهان آورده شده، تا نسخه‌های اولین کتاب‌های چاپی، انجیل‌های قدیمی با صفحه‌های نقاشی‌شده، آثار هنری و نقاشی‌های رنگ روغن، لباس‌های کشیش و روحانی مسیحی و کلی جزئیات دیدنی و خوندنی دیگه!

ورودی موزه خاچاطور کساراتسی، محله جلفا، کلیسای وانک

وقتی رفتیم توی سالن نسبتا شلوغ بود. گرچه جمعیت مانع دیدن‌مون نمی‌شد؛ ولی سریع یه دور چرخیدیم و اومدیم بیرون. یه چندتایی هم عکس از آثار توی موزه گرفتم. 

تصاویر اولین کتاب‌های چاپ‌شده در ایران

تصویر بالا چند نمونه از اولین کتاب‌های چاپ‌شده توی ایرانه. طبیعیه که کتاب‌های مذهبی هستن؛ چون دستگاه اولین دستگاه چاپ خاورمیانه رو یه کشیش آورده توی ایران. که توی همین موزه دستگاه و نقاشی آقای کساراتسی هم هست و می‌تونید از نزدیک ببینید. تصویر پایین هم یه صفحه از کتاب‌های انجیل دست‌نویسه- اگر اشتباه نکنم- می‌بینید چقدر نقاشی‌هاش جذابه؟! منم عکس‌های بیشتری دارم ازشون؛ ولی اینجا می‌ذارم افقی می‌شه و حقیقتش اینه فرصت کافی برای ویرایش ندارم. خودتون گوگل می‌کنید و عکس‌های بیشتری می‌بینید دیگه؟!

آرامش و حس عجیب کلیسا

بعد از موزه رفتیم سراغ سالن اصلی کلیسا. از همون‌ راهروی ورودی نقاشی‌های روی دیوارها، با اینکه در اثر گذر زمان و بی‌توجهی، کم‌رنگ شده بود؛ ولی همچنان جذاب و دیدنی بودن. وارد محیط کلیسا که شدم یه سقف بلند، دیوارهای رنگارنگ پر از نقاشی، نور زرد و فضای نسبتا تاریک، بوی بخور و صدای موسیقی ملایم مذهبی حس خاصی رو منتقل می‌کرد که اصلا از زمین جدا می‌شدی.

همیشه از فضای کلیسا و مراسم‌هاشون خوشم می‌اومد و دوست داشتم تنها مقابل محراب کلیسا بایستم یا زانو بزنم دعا بخونم. اینجا که به دلیل حضور جمعیت نمی‌شد زانو زد؛ ولی چند ثانیه‌ای روبه‌روی محراب و صلیب و تصویر عیسی مسیح تمرکز کردم.

روی دیوار مقابل تصویری با جزئیات از حواریون داشت که دوست داشتم وقت می‌داشتم و با حوصله بیشتری بهش خیره بمونم. عمری باقی باشه دوست دارم یه بار تنهایی و وقت خلوتی کلیسا برم اینجا رو دوباره ببینم.

سقف کلیسا گنبدی‌شکل و بلند و اغلب به‌ رنگ‌های سرمه‌ای و طلایی بود و این بیشتر بهت حس کوچک و ضعیف‌ و زمینی‌بودن می‌داد. تمام نقاشی‌ها داستان‌هایی داشتن که می‌شد ساعت‌ها خیره به تماشاشون ایستاد و غرق خیال شد. نوشته‌های کوتاهی روی تابلوی دیوار کناری اشاره‌ای بر هر کدوم از این داستان‌ها داشت.

با نرگس چندتایی‌ش رو خوندیم. توی دلم کلی به آدمایی که از این داستان‌ها خبر دارن و درباره‌شون کتاب خوندن حسودی کردم.

اینجا باز نرگس از من و دخترش عکس یادگاری گرفت. من اصلا حواسم نبود که بگم بیا تو هم بایست من ازت عکس بگیرم. فکر کنم خودش از این قسمت عکس نداره. بعد از اینجا، گمونم همون کنار کلیسا، یه موزه مردم‌شناسی بود. وسایلی که ارمنی‌ها در گذشته ازشون استفاده می‌کردن رو به نمایش گذاشته بودن. مثلاً هنرهای دستی و قلاب‌بافی‌های ظریفشون برای من خیلی جالب بود.

اینجا هم جزئیات دیدنی زیادی داشت. می‌تونید سرچ کنید و عکس‌هایی که توی اینرنت از کلیسا و موزه‌ش هست ببینید. البته امیدوارم برید از نزدیک بازدید کنید توی این بخش. خیلی با نرگس و دخترش دربارۀ وسایل پشت ویترین‌ها صحبت می‌کردیم و آروم‌آروم به سمت خروجی می‌رفتیم.

خیابون نظر و وقت ناهار

دیگه از کلیسا اومدیم بیرون حسابی گرسنه‌ شده بودیم. ساعت داشت به دو نزدیک می‌شد و بچه هم همراه‌مون بود. یه مقدار مشورت کردیم که غذا ایرانی بخوریم یا فست‌فود؟! بالاخره فست‌فود رای آورد. پرسون‌پرسون رفتیم تا خیابون نظر و بعدش اگر اشتباه نکنم، پیچیدیم توی خیابون توحید. یه جا تابلو داشت سرزمین سوخاری. ناهار همون‌جا موندیم.

روی یکی از میزها نشستیم. غذا سفارش دادیم. فکر کنم من ساندویچ خوردم، نرگس و دخترش مرغ و قارچ سوخاری و سیب‌زمینی سرخ‌کرده. اینجام باز نرگس حساب کرد. اومدم صورت‌حساب رو بردارم، دخترش گفت: «مامان! مراقب باش بهت رکب نزنه. می‌خواد ببینه چقدر شده» :)

اینجا خیلی نشستیم و با حوصله صحبت کردیم. یه مقدار بحث‌مون خانوادگی و شخصی شد. دختر نرگس برای اولین بار تنهایی رفت و برای خودش نوشیدنی گرفت. این وسط تماشای نرگس که داشت به دخترش افتخار می‌کرد دیدنی بود.

سفره یلدایی

گوشه سالن فست‌فودی دکور سفره یلدا گذاشته بودن. یه خانمه با دوربین عکاسی نشسته بود میز کناری و بلند که شد داشت میز رو مرتب می‌کرد، به نرگس گفتم این می‌خواد استوری بگیره. چند دقیقه بعد اومد به نرگس پیشنهاد داد که دخترش رو بفرسته با سفره عکس یادگاری بگیره.

اونا که رفتن عکس بگیرن من داشتم از دور نگاه می‌کردم چقدر قشنگن! چقدر رابطه مادر و دختری‌شون رو دوست دارم. دختر نرگس کاش می‌دونست اینکه یه مامان باحال این مدلی داشته باشی، که بیشتر شبیه دوستت باشه تا مامانت، چه نعمت درخشانیه. داشتم فکر می‌کردم دوست داشتم جای نرگس بودم یا نه؟!

یادم نیست نرگس اومد گفت یا خود عکاس پیشنهاد داد عکس سه‌نفره هم بگیریم. راستش دوست نداشتم. فکر نمی‌کردم عکس خوبی بشه و گفتم کاش عکس دوتایی اونا رو خراب نکنم؛ ولی دلمم نیومد نه بگم. پا شدم رفتم باهاشون عکس گرفتم.

چند روز بعد داشتم توی کانال تلگرامی یه چیزایی می‌نوشتم به این توجه کردم که ما در عرض یکی دو ساعت هم با دکور کریسمسی عکس انداختیم هم یلدایی. این اتفاق جالبی بود!

باز برگشتیم سر میز و ادامه گفت‌وگو. حس کردم نرگس کم‌کم داره حالش بد میشه. صورتش قرمز شده بود و احساس ناراحتی داشت. چند دقیقه بعد خودش متوجه شد و گفت دیگه نمی‌تونه ادامه بده و باید بره خونه.

یه مدت منتظر موندیم تا تاکسی برسه و نرگس طفلی داشت به خودش می‌پیچید و لحظه به لحظه بی‌تاب‌تر می‌شد. تا بالاخره تاکسی رسید. همدیگه رو در آغوش کشیدیم و خداحافظی کردیم و آرزوی دیدار دوباره؛ اونم به‌زودی. این دوست عزیز و دخترش که رفتن من موندم وسط خیابون، تنها و بی‌مقصد.

به سوی نقش جهان

برنامه نشان رو باز کردم، ببینم کجا هستم و کجا می‌تونم برم و مسیرهای دسترسی کدوم‌هاست. یکی از جاهایی که با هر بار اصفهان رفتن باید برم سر بزنم میدون نقش جهانه. بهتر از هر جای دیگه‌ای هم مسیرهاش رو بلدم. پس روی نشان سرچ کردم ببینم چقدر تا خیابون چهارباغ و نقش جهان فاصله دارم.

نشان می‌گفت تا چهارباغ پیاده ربع ساعتی راهه. منم که عاشق پیاده‌روی. مسیر رو مستقیم رفتم تا رسیدم به پلی به نام «پل آذر». وسط پل که رسیدم سی‌وسه از دور دیده می‌شد. ایستادم از زاینده‌رود خشک و نمای دور سی‌وسه‌ پل عکس گرفتم. عکس رو فرستادم توی کانال و یه‌کم همون‌جا ایستادم. باز به مسیر ادامه دادم.

پیچیدم توی خیابون مطهری. این قسمت هوا خیلی سرد بود. فکر کنم توی کل این سفر 28 روزه من یه اینجا خیلی سرما رو حس کردم، یه بار هم شبی که با دوستم رفتیم کافه و وقت برگشتن در اثر خستگی و فشار هیجانات و... تحمل سرما برام سخت شده بود.

این یه تکه از مسیر داشتم می‌گفتم: حالا باز خوبه رودخونه آب نداره. فکر کن این نسیم از روی آب رد می‌شد، قشنگ می‌تونست من رو منجمد کنه. شال‌گردن رو دور گردنم سفت پیچیدم. ماسک زدم، دستکش پوشیدم و دستام رو فرو بردم توی جیب‌های مانتو تا رسیدم چهارباغ.

چهارباغ از اون خیابون‌هاست که حتی پاییزش هم قشنگه. جون میده برای آروم‌آروم قدم‌زدن. آدما رو می‌بینی که خوشحال از کنارت می‌گذرن. یکی با دوچرخه، یکی با اسکیت، یکی با کیسه‌های خرید و یکی دست توی دست یار. مردمی که توی آرامش عصر زمستونی روی نیمکت‌های وسط چهارباغ نشسته بودن همزمان بهم حس آرامش و شور زندگی می‌دادن.

اینجاها حس کردم جاییه که می‌تونم از هر قدمش لذت ببرم. خیابون‌ها برام آشنا بود. می‌دونستم از نقش جهان چقدر فاصله دارم و چقدر مونده تا ایستگاه اتوبوسی که مسیر برگشتمه برسم. اینا بهم یه حس امنیت می‌داد. یه شیرکاکائو داغ گرفتم و قدم‌زنان پیچیدم توی یکی از کوچه‌هایی که می‌رسید به نقش جهان. نگران نرگس هم بودم و جاش رو خالی می‌دیدم.

نقش جهان

اگر اصفهان رفته باشید که حتماً این فضا رو دیدید، اگر نه مطمئنم شکوه و صفای این میدون حتی توی عکس هم توجه‌تون رو به خودش جلب کرده. یه فضای وسیع دلباز، که دور تا دورش بازار سرپوشیده‌ست با یه عالمه غرفه صنایع دستی با کالاهای رنگارنگ و خوراکی‌های خوشمزه و...

من که می‌رسم توی این بازار نمی‌دونم به کدوم یکی نگاه کنم! ظروف مسی بازار مسگرها، ظروف و جواهرات نقره و فیروزه‌کاری، جعبه‌های منبت‌کاری با نقاشی‌های مینیاتوری، رومیزی‌های ترمه و قلمکاری، گلیم و گبه‌ها و... همه‌شون رو دوست دارم و دلم می‌خواد ساعت‌ها بایستم جزئیاتشون رو تماشا کنم.

بناهای تاریخی میدون که اصلا شاهکارن. مسجد جامع عباسی، مسجد شیخ لطف الله و عمارت عالی قاپو.

من عاشق عالی‌قاپو هستم و هر بار میام دلم می‌خواد بایستم روبه‌روش فقط نگاش کنم که چقدر به‌جا و قشنگ توی این میدون نشسته. راستش هر بار که رسیدیم این میدون یا مناسبتی بوده و شلوغی جمعیت مانع شده بریم اینجاها رو ببینیم یا چون تعداد افراد خانواده زیاد بودن هماهنگی سخت شده و درنتیجه فقط توی بازار چرخیدیم و میدون رو دیدیم.

تصمیم گرفتم هر بار که میام اینجا دست کم یکی از این بناها رو ببینم و اگر این آخرین فرصت زندگیم باشه و بتونم فقط یکی رو انتخاب کنم، اون انتخاب قطعا عالی قاپو میشه.

ساعت حدود 3 و 40 دقیقه بود. نمی‌دونم چرا فکر کردم ساعت کاری موزه‌ها باید تا ساعت 6 باشه. احتمالا از قبل، مثلا عید نوروز، چنین چیزی توی ذهنم بوده. به همین دلیل رفتم چند دقیقه‌ای توی میدون نشستم تا نفسی تازه کنم. رفت‌وآمد مردم و کالسکه‌ها و بازی بچه‌ها رو نگاه کردم.

دوست داشتم غروب این میدون رو از بالای ایوان عالی قاپو ببینم. یه ربع بعد پا شدم از ورودی نزدیک به عمارت برم توی بازار دیدم دارن بازدیدکننده‌ها رو بیرون می‌کنن و به جدیدا اجازه ورود نمیرن. گفتم آخ که این بار هم بازدید از عمارت رو از دست دادم!

همین‌جا یه اسپویل بزنم و بگم بعد از تهران دوباره برگشتم اصفهان و این بار به مراد دلم رسیدم. J اون‌روز باز کمی توی بازار چرخیدم. یه جا کنار سرویس بهداشتی‌های پریز برق بود. گوشی رو زدم به شارژ تا چند درصدی شارژ داشته باشه. دیگه داشت کم‌کم غروب می‌شد. منم خسته شده بودم. رفتم خونه.

خونه مامان‌بزرگ و قول و قرار جدید

تا اینجا میشه گفت همه‌چیز طبق برنامه پیش رفته. چهار روز اصفهان موندم و روز پنجم بلیط دارم به مقصد تهران. به پدربزرگ و مادربزرگ سر زدم. شب یلدا رو کنار هم گذروندیم. سوغاتی‌های مامانم رو به دستشون رسوندم. با مامان‌بزرگ رفتیم دکتر، مهمونی، عیادت مریض و... به داروهاشون رسیدگی کردم. خلاصه وظایف نوه در برابر مادربزرگ و پدربزرگ رو به‌جا آوردم و باید برم. اما مگه میشه؟!

همون اولین روز گفتن: «می‌خوای برگردی چه‌کار؟ تو که کارت با کامپیوتره. ما اینجا بهت همه چیز می‌دیم. می‌ریم مودم دایی رو بهم برات راه می‌ندازیم اینترنت داشته باشی. کلاس هست این اطراف، جای دیدنی داره، دوست و رفیق هم که داری. بمون!»

منم هی گفتم دلم می‌خواد؛ ولی مسافر باید برگرده. حالا تهرانم که کار دارم و باید برم و... از همون روز اول مامان‌بزرگ هی می‌رفت و می‌اومد برام گز و پولکی و پارچه و لباس و ... می‌آورد. هی می‌‌گفتم: « بابا! من نمی‌تونم با خودم اینا رو ببرم تهران که!» فایده نداشت.

دیگه آخرش یه ترفند پیدا کردن. مامان‌بزرگ گفت: « بابابزرگ وقت چک‌آپشه و باید بره پیش دکترش. به بچه‌هام باید سر بزنه. اما به خاطر من نمی‌ره. میگه نمی‌تونم تو رو تنها بذارم.» حالا خونه خاله‌م هم همون نزدیکی‌هاست. K

خلاصه! گفتن و گفتن و گفتن. تا آخرش راضی شدم بهشون قول بدم که بعد از تهران برگردم پیششون که بابابزرگ بره یه سر به بچه‌ها بزنه و دکترش رو ببینه و... برای ضمانت هم یه مقدار از وسایل و لباس‌هام رو گذاشتم کنار سوغاتی‌های مامان‌بزرگ بمونه. اصرار داشت چمدون با خودم نبرم و فقط وسایل خیلی ضروری ببرم.

حالا من همین‌جوری هم کلی چیز یادم می‌اومد که باید توی این سبک سفر همراه می‌داشتم و نبرده بودم. مثلا پاوربانک، کیسه آب گرم، مانتو و شال اضافی، دمپایی، کفش کتونی، خوراکی مقوی و کم‌حجم مثل آجیل و ...

اینا رو تا همین‌جا داشته باشید تا برسیم به روز دوم دی که قراره سوار اتوبوس بشم و برم سمت تهران.