چند روز پیش که غرق مطالعه‌ی سنتز ترکیبات آلی چند عاملی بودم و یک چشمم هم به برنامه‌ی گوشه‌ی کتابخانه بود که بعد از این بخش مطالعه باید به سراغ مرور نکات قانون اساسی بروم و بعد یک ساعتی تست گرامر زبان بزنم و... در گرفتارترین حالت ممکن و زمانی که تلاش می‌کردم بالاترین راندمان را از ذهنم بگیرم، فکر عجیبی به سرم زد. در واقع ذهنم شبیه به یک بچه سرتق ناقلا از زیر بار فشار در می‌رفت. تا اینجا که اتفاق عجیبی نیست و گمانم همه‌ی ما با این تجربه آشنایی داریم. نکته‌ی عجیب مسیری بود که طی کرد و از این عجیب‌تر پیام نهایی که مثل تیر خلاص یا در رفتن چهارپایه‌ی زیر پای محکوم به اعدام کوبنده و مهلک بود. پیام کوتاه بود ولی غیرمنتظره؛ " من همیشه فقیر بوده‌ام، حتی همین الان!"

در این لحظه که بنا بر عادت، گوشه‌ی کتاب با مداد شکل‌های پیچیده‌ی نامفهوم می‌کشیدم و سایه و هاشور می‌زدم، داشتم تلاش می‌کردم که به ناخودآگاهم ثابت کنم که، نه! فقیر که نبودم و نیستم. ذهنم هم در مقام قدرت برتری این جدال، دریافته بود که ضربه‌اش حسابی کاری بوده و توانسته من را از موضوعی که تلاش داشتم بر آن تمرکز کنم دور کند شروع کرد به رو کردن شواهد و مستندات محکمی در اثبات نظرش. چند دقیقه‌ای که گذشت دیدم گویا حق با اوست. کسی که تمام دوران کودکی خواسته‌هایش را پشت ویترین مغازه دور از دسترس دیده، برای بردن پول پیک نوروزی به ناچار تا رسیدن سر برج لحظه‌شماری کرده، کسی که فکر کرده باید شرایط زندگی خانواده را درک کند و توقعش را کم، دوران دانشجویی خودش را به غذای سلف عادت بدهد و خود را از خیلی تفریحات محروم کند و همه‌ی اتفاقاتی که به نحوی با پول گره خورده‌اند را بیرون از سبک زندگیش بداند، یک فقیر است. من همه‌ی عمر، همه‌ی این سال‌ها که دختر آرام و صبور و کم‌توقع یک خانواده‌ی کارمندی بودم درباره‌ی خودم و خانواده اشتباه می‌کردم. اشتباه می‌کردم که زمان انتخاب رشته چشمم پی رشته‌هایی بود که بیش‌تر دوست داشتم نه رشته‌هایی که بازار کار بهتری داشت، به اشتباه فکر می‌کردم که خانواده‌ای دارم که به من فرصت اجرای ایده‌ها و بلند پروازی‌هایم را می‌دهند. پدر و مادرم هم اشتباه فکر می‌کردند که از آن دست والدینی هستند که دخترشان را به هر کس نمی‌دهند و حمایتش می‌کنند تا برای خودش کسی شود. دولت هم اشتباه می‌کرد که ظرفیت دانشگاه‌هایش را زیاد کرد تا آمار تحصیل‌کرده‌های دانشگاهی را بالا ببرد. زمانی که جوانان کشورش را تشویق به تحصیل در رشته‌های غیرخدماتی و مطالعه‌ی علم روز می‌کرد یا زمانی که شور کارآفرینی به دلشان می‌انداخت هم اشتباه می‌کرد. نه تنها من، بیش‌تر ما فقیر هستیم، خانواده‌ام، خیلی از دوستان و همکلاسی‌هایم، فامیل‌ها و همسایه‌هامان. آدم فقیر هم که مشخص است باید فکر نان شبش باشد و اصلا آدم گدا را چه به این همه ادا؟!

به اینجا که رسیدم یک "ایست" محکم به ذهنم گفتم که؛ تند نرو عزیز من! تو باز هم بی‌خودی یک مسئله‌ی ساده را تعمیم دادی به همه‌ چیز و همه کس! حالا قبول! من فقیر بودم، هستم و شاید تا همیشه فقیر بمانم و آخرش در فقر یا حتی از فقر جان به جان‌آفرین تسلیم کنم، اما خب که چه؟ تا حالا که با این فقر نه مرده‌ام نه دستم پیش ناکسی دراز شده. فرض که هیچ وقت هم آدم پول درآوردن و پولدار شدن نشوم، گرسنه که نمی‌مانم. کم میخورم، گرد می‌خوابم، در عوضش کارهایی که دوست دارم انجام می‌دهم. کتاب می‌خوانم، کاغذ سیاه می‌کنم، با کلمات بازی می‌کنم و برای آینده‌‌ی مطلوب دور یا نزدیک تلاش می‌کنم. این سبک زندگی یک آدم معمولی است و فقیر بودن یک آدم معمولی اصلا چیز عجیبی نیست. 
ذهنم را که آرام کردم و سر جایش نشاندم رفتم سراغ ادامه‌ی درس. آن روز گذشت و من با این مسئله کنار آمدم. تا دیروز... دیروز داشتم به دوستی می‌گفتم: < چرا من نمی‌توانم یک کار پول درآر را درست و حسابی انجام بدهم؟> جواب داد: < چون مخ ما را برای پول درآوردن نساختن> بعد یک ایموجی خنده با مقداری اشک و تف* بر صورت برایم فرستاد. البته بعد که فکر کرد ناراحتم کرده، تلاش کرد حرفش را اصلاح کند و توضیحاتی داد که به نظر منطقی می‌آمد. من از دست دوستم ناراحت نشدم، چون توی این دنیا فقط دو سه نفر هستند که همیشه بهشان می‌گویم: < فلانی تو من را با کابل هم بزنی از دستت ناراحت نمی‌شوم> همین‌قدر جدی و خشن! ولی از حق نگذریم من از پذیرش این مسئله، هم می‌ترسم هم از به رخ کشیدن این حقیقت آزرده می‌شوم. تغییر شرایط کاری سخت، گاهی نزدیک به محال است. الان که این متن را می‌نویسم نه ناامیدم و نه پشیمان، نه کم آورده‌ام و نه دست از تلاش برداشته‌ام. بر عکس همین چند دقیقه پیش لیستی از اهداف کوتاه‌مدت، میان‌مدت، بلند مدت نوشتم و بعد از پایان متن باز به سراغ طراحی و بهینه‌سازی روش‌های رسیدن به اهدافم می‌روم. اما حقیقت همیشه وجود دارد. حقیقت تلخی که ما را احاطه کرده و ترس به دلمان می‌اندازد و خودش را گاهی در قالب تغییر فصل، گاهی تیک تاک ساعت دیواری، یا چین و چروک پای چشم و تار نقره‌ای رنگ موی سر و گاهی پیامک قبض موبایل و برداشت از حساب بانکی نشان می‌دهد. حاصل همه‌ی روزهای در فقر زیستنم فقط یک سلاح سرد است. بی‌تفاوتی! این بار که حقیقت سر برسد، شانه بالا می‌اندازم و می‌گویم: 
من همیشه فقیر بوده‌ام، چرا الان نه؟!
و به زندگی ادامه می‌دهم...

 

 

*هیچ وقت نفهمیدم اون قطره آب کنار دهان اون ایموجی اشکه یا چی؟!