کتابچین
+
۱۳۹۹/۹/۱۰ | ۲۰:۱۲ | لادن --
گاهی آدمی هیچ چیز نمیخواهد مگر اینکه نباشد. هیچ شود، عدم باشد، نیست شود. میخواهم نباشم. هیچ شوم،عدم باشم، نیست شوم. عقربههای ساعتم برق میزند. چه مدت است اینجا هستم؟ چه مدت است چمباتمه زدهام توی این تاریکی؟ توی این گوشانه. باران کلمات میبارد. صاعقه میزند. خوف میکنم. (۱)
...
دنیا را میدادند حاضر نبودم بروم آن پایین. ربطی به بلایی که بر سر کپود آمده بود نداشت. آن پایین به هر حال پایین بود؛ و من از هر چه پایین بود هراس داشتم. اصلا خود <پ> برای من به قدر کافی آمیزه هراس و نفرت بود.
< کپود آن پایین> صرفا توصیف یک وضعیت نبود بلکه توصیف وضعیتی چندشآور نیز بود. وضعیتی با دو <پ>! محال بود تن بدهم. حالا که فکر میکنم میبینم توش و توان آدمی تا یک جایی فرصت خودنمایی و احراز حب نفس به آدم میدهد. تا یک جایی آدم میتواند سرش را بالا نگه دارد و مفاهیمی مثل شرف و حیثیت و آبرو و مردانگی و نجابت را نقلپاش مجالس کند. هر آدمی حدی دارد؛ حدی معین، مشخص، پایانپذیر. برساخته به دست هزار عامل. یک عامل خود فرد و هزار عامل شرایط دیگر... (۱)
بی آنکه بخواهم از قباحت وسوسههای خودم بکاهم امروز، که دیگر نه امکان وسوسهگری برایم باقی است و نه تمایلی به آن دارم به خود میگویم: اسکار، تو نه فقط آرزوهای کوچک و نیمهبزرگ گردشکنندگان سر به راه شبهای زمستانی را که به اشیایی دلپسند چشم طمع دوخته بودند برمیآوردی، بلکه این جلو ویترینایستادگان، به کمک تو خودشان را هم میشناختند. بانوان محترم و شیکپوش و آقایان سالمند و شریف و پیردخترانِ در پناه ایمان خود جوانماندهای که هرگز تمایل دزدی در خود سراغ نداشته بودند به افسون صدای تو به دزدی اغوا شدهاند، از این گذشته شهروندانی را مسخ کردهای که در گذشته هر آفتابهدزدی را تبهکاری نابکار و خطرناک میشمردند.
یکی از شهروندان شریف دکتر اروین شولتیس دادستان ایالت بود، که همان نامش در دادگاه عالی ایالت در دل متهمان وحشت میانداخت. بعد از آنکه چند شب متوالی در کمینش منتظر ماندم و او سه بار دستبرد را از من دریغ داشت شب چهارم سپر انداخت، ولی به صورت دزدی نگرفته پادشاه ماند. منتها از آن به بعد به دادستانی نرمخو و رحمدل مبدل شد، و ادعانامههایش، میشود گفت، رنگ انسانی پیدا کردند و اینها همه برای آنکه پارساییِ خود را در پای من، این نیمچه خدای دزدان نثار کرد و یک فرچهی موی سمور اصل دزدید. (۲)
بورخس یک داستان کوتاه دارد به اسم الف. در داستان، الف که زیر پلهی نوزدهم یک سردابه پنهان است، مدخلی است باستانی و اسرارآمیز به تمام نقاط کهکشان- شوخی نمیکنم، تک تک نقاط- و اگر به آن نگاه کنی همه چیز را می بینی، همه چیز. فرض من این است که امکان دارد جایی در بخشهای باستانی وجودمان چنین دریچهای وجود داشته باشد که بیصدا در شکاف یا درزی بین چینهای خاطرهی تولد قرار گرفته باشد. فقط مسئله این است که به طور طبیعی ما نه به آن دسترسی داریم و نه میتوانیم آن را ببینیم چون زندگی روزمره آن را زیر کوهی از آت و آشغال دفن کرده. نمیگویم به چنین چیزی باور دارم، فقط میخواهم برای ملغمهی تصاویر و صداهایی که جلوی چشم و گوش ذهنم موج خوردند و درخشیدند بهترین تفسیر را به تو ارائه کنم. (۳)
به رندانه بودن دریا نظر کنید تا متوجه شوید که سهمگینترین مخلوقاتش زیر آب تاب میخورند، آن هم اکثرا ناپیدا، و زیر قشنگترین تهرنگ نیلگون نهفته به غدر. به نورافشانی و زیبایی بسیاری از قبایل غدار دریا نیز توجه کنید، چنان چون شکل و شمایل پر نقش و نگار بسیاری از گونههای کوسه. بار دیگر یکدیگرخواری عام دریا را در نظر بگیرید و آن وقت باز گردید به این زمین سبز و مهربان و سر به فرمان؛ به هر دوان نگاه کنید، دریا و خشکی؛ و آن وقت ببینید آیا در خویشتن خود مناسبت و مشابهت عجیبی با چیزی نمییابید؟ زیرا همچنان که اقیانوس هایل خشکی سبز را احاطه کرده است، در جان آدمی نیز تاهیتی جزیرهسان قرار دارد، مملو از آرامش و شادی، منتها در حصار خوفهای زندگی نیمشناخته. خداوند تو را در کنف حمایت خود قرار دهاد! از آن جزیره دور مشو، مبادا که دیگر بازنگردی! (۴)
۱. ماخونیک/ محسن فاتحی/ نشر آماره ۱۳۹۶
۲. طبل حلبی/ گونتر گراس/ سروش حبیبی/ انتشارات نیلوفر/ چاپ ششم/ ۱۳۹۳
۳. جز از کل/ استیو تولتز/ پیمان خاکسار/ نشر چشمه/ چاپ نوزدهم/ ۱۳۹۳
۴. موبی دیک یا نهنگ بحر/ هرمان ملویل/ صالح حسینی/ انتشارات نیلوفر/ چاپ دوم/ ۱۳۹۷
نوشتهشده برای چالش جذاب کتابچین از سوی بلاگردون
سپاس از دوستان عزیز حورا جان از وبلاگ در انتظار اتفاقات خوب و نویسندهی عزیز وبلاگ دامن گلدار اسپی که انگیزهی نوشتن این پست شدند.
پ.ن ۱: چالش جذاب و دشواری بود. این سومین پستی است که برای این چالش نوشتم و دوتای قبلی شانس انتشار پیدا نکردند.
پ.ن ۲: امیدوارم تونسته باشم یکپارچگی محتوای بخشهای مختلف به هم رو منتقل کرده باشم.
پ.ن ۳: خیلی منطقی به نظر نمیرسد که برای پست دقیقه نودی از کسی دعوت کنم ولی دوستانه توصیه میکنم چالشهای بلاگردون را از دست ندهید.
:)
پاسخ
ممنونم
چه خوب که دوست داشتی و تا انتها خوندی. دم شما گرم که همراهی و فعال:)
۱۱ آذر ۹۹
چه انتخابهای جالبی، از کتابها فقط موبیدیک رو خیلی سال پیش خوندم، خیلی ممنونم که نوشتی.. به نظر من هم واقعا مثل یک متن یکپارچه است و لحن نوشته هم خیلی یکدسته :)
خیلی کار خوبی کردی که چند بار نوشتی، من هم بعد از انتشارش دائم به ویرایش و تغییر چیدمان فکر میکردم، ولی دیگه گذشته بود.
موفق باشی و برامون بنویسی همینطور! :))
۱۱ آذر ۹۹
پاسخ
چه خوب که پسندیدی :)
موبی دیک عالیه. از این دست کتاباست که بعد از تمام شدن بارها میشه بهش برگشت و هر بار سطح جدیدی از این متن رو دریافت کرد.
ممنونم. شما هم موفق باشی و همچنان خوب و خوبتر بنویسی!
۱۱ آذر ۹۹
خیلی خوب از پسش براومده بودی:-) متن یکپارچه و جملات مربوط به هم. خیلی خوب:-) دستت درد نکنه.
۱۲ آذر ۹۹
پاسخ
خدا رو شکر
ممنون که خوندی و نظرت رو نوشتی برام.
۱۲ آذر ۹۹
این متن آنقدر جذاب بود که دلم میخواد همین الان یادداشت خودم رو حذف کنم.
کتابها رو هیچکدوم نخوندم اما متن شما کاری کرد که خیلی زود سراغشون برم مخصوصا موبی دیک
۱۲ آذر ۹۹
پاسخ
پست کتابچین شما رو خوندم زهرا جان، خیلی عالی بود. بازم بنویس. حتما با شوق میخونمت.
چه خوب که دوست داشتی. ممنون از پیامت. موبی دیک خیلی خوبه و مفاهیم عمیقی داره. فقط باید ذره ذره خوندش و براش وقت گذاشت.
۱۲ آذر ۹۹
من معمولاً پستای چالشی رو بدون توجه به تیترشون میخونم و این پست تنها موردی بود که از خط دوم به بعد کلاً یادم رفت برای چالشه و واقعاً فکر کردم داری یه چیزایی رو تعریف میکنی تا اینکه به انتها رسیدم و یادم افتاد که عه! چالش بود! دم خودت و قلمت همزمان، گرم! واقعاً لذت بردم :)