گاهی با برادرزاده هام ( سه و شش ساله) می‌نشینیم روی گل وسط فرش و مجبورشون میکنم یه بازی جدید پیشنهاد بدن. اونا هم دیگه یاد گرفتن، کلی ایده ی خنده دار رو میکنن. خیلی وقتها از ایده هاشون غافلگیر میشم. گاهی هم از ته دل میخندم به افکار بامزه و شیرینشون. باور نکردنیه توی این مغزای کوچک اینهمه فکرای جالب هست و بعد ماها، همه ی ما بزرگترا، والدین، اطرافیان، مربی های مهد کودک، معلما و همه، کم کم شروع میکنیم به کندتر و کندتر و ضعیف تر کردن فعالیت های این مغزهای ناب و فوق العاده. مدام قانون می ذاریم و دیوارهای کوتاه و بلند از جنس مکان، زمان، باورهای کلیشه ای و سطحی و گاهی بی اساس جلوی راهشون میچینیم. همون دیوارهایی که همه ازش بیزاریم، که انتظار داریم به شکل معجزه آسایی از دنیای ما محو بشن. من بر این باورم که اگه قراره چیزی تغییر کنه، لازمه درباره ی باید و نبایدهایی که برای بچه ها تعریف میکنیم بازنگری بشه.