دوستیاشون
همیشه سر کلاس یه آینه ی کوچک دستشونه و مدام خودشون رو نگاه میکنن و دوتایی میخندن. اون روز بعد از اینکه یکی از همکلاسیا بهشون گفت: این شده یه تیک عصبیا. الان از یه دقیقه پیش چقدر تغییر کردی مگه؟ آینه رو گذاشتن توی کیف. با نارضایتی یه نگاهی بهم انداختن. بعد یکی یه سقلمه ی آروم به اون یکی زد گفت : تو خودتو توی شیشه عینک من ببین .
:)))
پدر من وقتی موضوعی ذهنش رو درگیر می کرد،در عرض نیم ساعت نصف سبیل های پرپشت ش رو می کند!مادر اینجور مواقع کنارش می نشست و دستاش رو می گرفت میزاشت روی موهای خودش و می گفت موهای سر منو بکن!.اینجوری سعی می کرد ذهنش رو منحرف کنه!
چند روز قبل رفتیم گورستان خاوران.همه جارو علف های هرز خشک شده پوشانده بود.مادر از من جدا شد و رفت بین علف ها خودشو گم کردو تا یکی دوساعت پیداش نشد.خانواده های دیگه ای اومده بودن.از هر شهر و روستایی.باید اونجا باشی تا حس و حال خانواده هارو ببینی...
قضیه چیه؟ نگران ظاهرشون بودن؟