گوشیم که زنگ خورد تازه رسیده بودم به ورودی محوطه‌ی خوابگاه. کیف دستیم به خاطر لپ تاپ و کتاب و کلی خرت و پرت آزمایشگاه سنگین بود. با یه دست گوشی رو گرفتم و انگشت دستی که کیف سنگینم رو گرفته بود به سختی سُر دادم روی صفحه گوشی. مامان که زنگ بزنه همیشه مکالمه‌مون طولانی میشه. اون از دنیای خودش می‌گفت، از محیط کارش، وام، قسط، همسایه پایینی، دانش آموزاش. منم از دنیای خودم می‌گفتم آزمایشگاه، استاد راهنما، ماده اولیه‌ی گرون قیمتی که تموم شده، استاد عقده‌ای که بی‌خودی نمره حقم رو نمی‌داد. هر چه بیشتر تلاش می‌کردیم زورمون به فاصله‌ی بینمون نمی‌رسید. فقط عنوان دغدغه‌های همدیگه رو می‌دونستیم.

ایستادم به صحبت کردن. آخرین دانشجو، که از اتوبوسی که باهاش اومده بودیم پیاده شده بود، از کنارم گذشت و به طرف کانکس سفیدرنگ کنار ساختمون رفت. یادم افتاد یه هفته‌ست توی اتاق هیچی نداریم چون فرصت خرید نداشتم. مامان از اون‌ور خط با هیجان صحبت می‌کرد. من گوش می‌‌دادم. راهم رو به طرف فضای چمن‌کاری شده کج کردم. همین که پام رو روی چمن گذاشتم نرمی زمین حالم رو بهتر کرد. زیر درخت کاج بلند که رسیدم کیف رو بهش تکیه دادم و شروع کردم به قدم زدن روی چمن تازه آبپاشی شده و با پا به مخروط کاج‌های روی زمین ضربه می‌زدم و باهاشون بازی می‌کردم. بوی چمن و رطوبت هوای این قسمت حس دلچسبی داشت. مامان می‌گفت من می‌گفتم و صحبتمون ادامه داشت. نشستم روی زمین. کف دستم رو چسبوندم به زمین. انگار یه جریان انرژی منفی از سیستم گردش خونم می‌رسید به کف دستم و از اونجا توسط زمین بلعیده می‌شد و من رو سبک می‌کرد. 

من آدمی نیستم که در چنین مواقعی بتونم در برابر وسوسه‌ی دراز کشیدن روی چمنای مرطوب مقاومت کنم. حالا با همه‌ی وجود خنکیش رو حس می‌کردم. مقنعه‌م رو بالا زدم و کش موهام رو باز کردم. وقتی تار موهام روی چمن رها شد انگار زمین با ولع بیشتری شروع به مکش کرد. گوشی رو به دست دیگه‌م دادم و دستی که از گرفتن گوشی داغ کرده بود رو روی چمنا کشیدم. زندگی باید یه جایی اون پایین زیر اون خنکی و تری خاک باشه نه این بالا که از این همه تقلای بیهوده جوش میاریم و به آستانه‌ی فوران می‌رسیم. حس می‌کردم الانه که درسته توی زمین فرو برم. مامان خداحافظی کرد و من هنوز در حال سبک شدن بودم. به مخروط کاجی که چند قدمی من روی زمین افتاده بود خیره شدم بعد هم به آسمون بالای درخت. بعد چشمام رو بستم و آرزو کردم، اگر تناسخ واقعیت داشته باشه، توی زندگی بعدیم یه مخروط کاج باشم که منظره‌ی دیدش برای همیشه همین تصویر از آسمون از لا به لای شاخه و برگ درخت مادر باشه.