خوابگاه جای عجیب و هیجان انگیزیه اما گاهی وحشتناک ترین جای دنیا میشه. لحظه هایی که احساس غربت و تنهایی تا عمق وجودت نفوذ میکنه و تمام احساساتت رو در اختیار میگیره. اما فقط این نیست. خوابگاه گاهی چهره ی هولناکش رو درون صورت آدمای عجیبی که توی دلش داره نشون میده. یکی از عجیب ترین تجربیات زندگیم، زندگی کردن کنار یه بیمار روانی توی خوابگاه بود. یه بیمار به تمام معنا! و از شانس بد از بین این همه به من حساس شده بود.

داستان از روزی شروع شد که هر دو میخواستیم یه استاد رو به عنوان استاد راهنمای پایان نامه مون انتخاب کنیم. استاد پر آوازه ای بود و متقاضی زیاد داشت. منم یکی مثل بقیه. توی جلساتی که به دفترش می رفتیم یه جورایی مطمئن شدم که من رو انتخاب کرده به همین دلیل برای پر کردن فرم و پیمودن روند اداری عجله ای نکردم. بقیه ی دانشجوها هنوز سر ظرفیتای باقیمونده ش پیگیر بودن تا اینکه خبر رسید که دو نفر فرمشون رو به آموزش دادن و یه ظرفیت بیشتر نداره و من تصمیم گرفتم صبح روز بعد برای این کار اقدام کنم. سر کلاس بودیم که یکی از همکلاسیا گفت: دکتر فلانی گفته بری دفترش. و همین یه جمله نقطه اوج دردسرای من شد. فرد مورد نظر تمام مدت حرکات عجیب و غیر عادی از خودش نشون میداد، تند تند نفس میکشید، به من چشم غره میرفت و... خیلی دلیل رفتارش رو درک نمیکردم و به همین دلیل جدی نگرفتمش. بعد از کلاس رفتم دفتر استاد. چون مراجع داشتن مدتی پشت در اتاقش منتظر بودم، و مورد هجوم حرفای یه روان پریش عوضی. میگفت: آره! معلومه تو باشی من رو نمیگیره. منم یه ماهه دارم بهش التماس میکنم و فرم میبرم امضا نمیکنه بعد تو که عین خیالت نیست رو میخواد انتخاب کنه. خب معلومه دانشگاه فلان بودی. چه مسخره که بین دانشگاه ها فرق میذارن و ... انقدر تجربه ی زندگی توی چنین شرایطی رو داشتم که فقط سکوت کنم. ایستاده بودیم منتظر تا اینکه استاد اومد بیرون و گفت که عجله داره باید بره، فردا صحبت کنیم.
رفتم خوابگاه. لباس و وسایل حمام برداشتم و رفتم سمت حمام های خوابگاه که احتمالا میدونید چه مدلی هستن. مثل حمام عمومی های بیرونی. البته من تا به حال حمام عمومی نرفتم و فقط توی فیلما دیدم. اصلا بذارید توصیفش کنم. چهارتا حمام یک متر در یک متر ،که مدام باید حواست باشه به در و دیوار برخورد نکنی، درست کنار هم. از پایین در، حدود 5 سانتی متر از زمین فاصله داشت و ارتفاع در هم فقط کمی بلندتر از یه دختر با قد متوسط. این چهار تا حمام توی یه فضای مربع شکل با یه آیینه ی یکپارچه روی دیوار درست مقابل درهای حمام و دو تا روشویی قرار داره و یه شوفاژ زرد و چرک گرفته هم گوشه ی این محل بود که به سختی گرمای لازم برای این محل رو تامین میکرد و یکی از درگیری های خوابگاه ما سر این بود که افراد یادشون میرفت بعد از حمام این در رو ببندن و اون بیچاره ای که توی حمام فسقلیا بود باید یخ میزد و هر چه سریع تر بیرون میومد یا اینکه جیغ و هوار که یکی بیاد این در رو ببنده ( اه! اینا رو یادم رفته بود الان که نوشتم یادم افتاد :))) ).
 به محض اینکه پام رو گذاشتم توی حمام یه حس بدی بهم دست داد از اینکه هر چهار تا حمام خالی هستن، ترجیح میدادم یکی دیگه هم اون دور و برا باشه اما حدود ساعت 4 ظهر طبیعیه که خلوت باشه. همین که در حمام رو بستم غیژ غیژ در محوطه ی حمام بلند شد، فکر کردم چه خوب که دیگه تنها نیستم. نه اینکه ترسو باشم نه. توی این جور جاها احساس امنیت خیلی مهمه. داشتم با وسواس تشت و صابون و شامپو رو مرتب میچیدم لبه ی دیوار که حواسم رفت به سکوت اطراف. نه! سکوت نبود صدای چرق چرق دمپایی پلاستیکی چسبناک روی موزاییکای حمام بود. یکی داشت تند تند اون بیرون قدم میزد. شرایط اصلا طبیعی به نظر نمیرسید. دلیلی نداشت یکی توی یه محوطه ی 10- 12 متری با این میزان اضطراب یا خشم یا هر چی راه بره. بره و بیاد، بره و بیاد... این جور وقتا یه حس غریزی ناشی از ترس گوش آدم رو تیزتر و حواس رو جمع تر میکنه. سعی کردم حدس بزنم کی اون بیرونه. توی اون دو سه ماه باید تا حدودی بچه های راهرومون رو میشناختم. اما صدای دمپاییا به نظرم آشنا نبود.
یه مدت که گذاشت صدای خنده اومد، اول آهسته بعد به مرور بلندتر. خنده های عصبی و چندش آور! به جون لادن (!) راست میگم. یه دیوونه اون پشت داشت تند تند قدم میزد و بلند بلند میخندید. همه ی وسایل رو به تشت برگردوندم و از دوش گرفتن منصرف شدم. گوشم رو به در نزدیک کردم ولی جرات باز کردن در رو نداشتم. توی قلبم یه گله گور خر رم کرده بود.

+ چرا صدای آب نمیاد؟
- چی؟
+ مگه نرفتی حموم؟ چرا آب رو باز نمیکنی؟
- آها! هیچی همینجوری... تو اینجا چکار میکنی؟

دیگه جواب نداد. باز صدای قرچ قرچ دمپاییاش. انگار یه دسته سوسک با پاهای کُرک دار و خیسشون روی تنم راه میرفتن.
+ پس چرا آب رو باز نمیکنی؟
- تو چه کار داری؟ من باید به تو جواب پس بدم؟
+ زبونتم که درازه (بازم همون خنده های عصبی و وحشتناک)

گفتم به جون لادن راست میگم. این لحظه ها یکی از وحشتناک ترین لحظات عمرم بود. قشنگ احساس شخصیتای فیلم ترسناکا رو داشتم که هر آن قرار بود یه چاقو صاف فرو بره توی گردن یا قلبم.

+ چی گفتی به دکتر که اینقدر هواتو داره؟
- الان اینجا جای این حرفا نیست. برو بعد با هم صحبت میکنیم.
+ چرا؟ چون ...ی؟
- هیچ حوصله ی شوخی ندارم. میری یا زنگ بزنم سرپرست خوابگاه؟ ( توی خوابگاه اغلب موبایل با خودمون حمام میبریدم... لاف نمیزدم :) )

بیش از این ماجرا رو کش نمیدم. این قرچ قرچ دمپایی و اون خنده ها و مکالمه ی مسخره و تپش قلبم حدود ده دقیقه ای ادامه داشت. تا اینکه ناگهان صدا قطع شد. صداش کردم جواب نداد. الان طبق اون چه کارگردانای فیلم ترسناکا معتقدن باید یه گوشه مخفی میموند تا من از پناهگاهم بیام بیرون و ... دیگه تحمل اون فضای سنگین رو نداشتم نفسم داشت بند میومد. در حمام رو باز کردم و سرک کشیدم. نبود. نمیدونم چی شد و کی کجا غیبش زد. به هر حال من تشت رو زدم زیر بغلم و تا اتاق انتهای راهرو دویدم و دوستم رو از خواب بیدار کردم و رفتیم تو و در رو پشت سرم قفل کردم. وقتی جریان رو تعریف میکردم اول باورش نشد اما کم کم از رنگ و رو و لرزش صدام متوجه شد جریان جدیه. کمی بعد باز صدای در اومد. خودش بود. با اینکه دمپاییام رو هم آورده بودم توی اتاق بازم حدس زده بود اینجا باشم. لابد اتاق خودمم رفته بود. دوستم به بهانه ی اینکه خوابه در رو باز نکرد. اون شب بدترین شب دوران خوابگاهم بود.
روز بعد رفتم دفتر استاد و وقتی گفت دانشجوی دیگه ای هست که خیلی راغبه به جای من باهاش برداره ( و البته منظورش این بود که هر چه زودتر فرم رو ببرم که امضا کنه و تحویل آموزش بدم و ماجرا تموم بشه) بهش گفتم: اگه اجازه بدید استاد دیگه ای رو به عنوان راهنما 1 انتخاب کنم و شما مشاور باشید. و بدین گونه خود را از شر توطئه های اهریمنی یک بیمار روانی رهانیدیم.
ولله! حالا استاد با استاد همچین فرقی هم نداشت. طرف جدی گرفته بود. و این من بودم که تمام اون دو سال باید علاوه بر درسای سنگین رشته مون، کمبود امکانات و موضوع مشکل پایان نامه و استادای بی وجدان و هزار مشکل ریز و درشت دیگه با یه بیمار روانی هم کنار بیام.
خلاصه اینکه تهش سرخورده از اینکه به هیچ کدام از حقوق انسانی خود در آن دانشگاه دست نیافتیم تصمیم گرفتیم با رشته ی مذکور وداع گفته و راهی دیگر برای زندگی خویش برگزینیم... باشد که به خشنودی باریتعالی و خلق اینگونه نائل گردیم.