همه ی آدمای معمولی، معمولی نیستن. بینشون معمولی های فوق العاده هم پیدا میشه. من با یکیشون دوستم. عمر دوستیمون به اندازه ی دو یا سه ماه هم اتاقی بودن بیش تر نیست و از اونجایی که خیلی اهل فضای مجازی نیست، بعد از خوابگاه ارتباطمون تقریبا قطع شد تا چند روز پیش که باهام تماس گرفت...


از همون اول هم میدونستم آدم فوق العاده ایه. نه! میدونستم با بقیه فرق داره، هر چند در ظاهر فرق چندانی نداشت. زیباترین یا شیک پوش ترین نبود، زشت و بدتیپ یا نامنظم هم نبود، خیلی چاق یا لاغرم نبود، خیلی خنگ یا زیادی نابغه هم به نظر نمی رسید، منزوی و مردم گریز یا زود جوش و اجتماعی هم نبود. معمولی بود ولی من از همون روزای اول ترم یک شناختمش، نگاهش، لحن کلامش و اعتماد به نفس یا کمی بیشتر غرورش رو دوست داشتم. هر بار توی راهرو یا آشپزخونه ی خوابگاه یا محوطه ی دانشگاه میدیدمش انقدر جدی و مشغول کار خودش بود که هیچ راهی برای نزدیک شدن یا سر صحبت باز کردن نمیدیدم. نمی دونم چرا ولی احساس میکردم اونم بدش نمیاد باهام آشنا بشه و درستی این فرضیه بعدها که اتفاقی هم اتاق شدیم اثباتش شد. کم کم از بچه های خوابگاه شنیدم شاگرد اول رشته شونه، از دوره کارشناسی هم با شرط معدل اومده بود ارشد. توی کار عملی و پروژه های پایان نامه ش هم انقدر سخت کوش و جدی بود که مورد حسادت همکلاسیاش بود. هر بار توی آشپزخونه ی خوابگاه میشنیدم همکلاسیاش دارن به خاطر درسخون بودن یا زیاد کار کردن پشت سرش بدگویی میکنن لجم میگرفت.
یه بار هم اتاقیم اصرار داشت باهاش برم یه اتاقی که قرار بود ازشون فیلم بگیره. میگفت: میگن دختره کلی فیلم جدید داره، من نمیشناسمش روم نمیشه، تو هم باهام بیا... منم خیلی بی حوصله باهاش رفتم... در زد و رفتیم تو، بدون اینکه بدونم اتاق همون دختریه که همیشه نشناخته ستایشش میکردم. از اونجایی که من فقط همراه بودم و قرار نبود کاری داشته باشم، هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. فقط خوب گوش میدادم و مدام توی ذهنم آنالیزش میکردم. خیلی با حوصله و با همون جدیت همیشگیش درباره ی فیلما توضیح میداد، بعضیا رو تحلیل و نقد میکرد، از بعضی دیگه از فیلما با هیجان و لذت بیشتری صحبت میکرد. اصلا انقدر تعریفش از فیلمای موزیکال به دلم نشست که فیلم سویینی تاد رو با اینکه خیلی با علایقم سنخیتی نداشت تا انتها نگاه کردم.
ترم آخر ارشد به ناچار رفتم اتاق جدید. از هم اتاقیای قبلی فقط یکی باهام بود. طبق روال مرسوم تمام اون سالها این من بودم که اسم بقیه ی هم اتاقیای متقاضی خوابگاهم رو ثبت میکردم. کلی اصرار کردم که مسئول خوابگاه ما دو تا رو توی یه اتاق بنویسه. تنها اتاقی که دو نفر ظرفیت داشت پیدا شد و نامه ی اداره خوابگاه رو گرفتم و رفتم اتاق جدید. اولین بار بود از دیدن یه هم اتاقی که خودم انتخابش نکرده بودم ذوق زده میشدم. زودتر از ما اومده بود و حسابی اتاق رو تمیز کرده بود و وسایلش رو چیده بود. هنوز وسایلم اتاق قبلی بود و میخواستم تا اومدن دوستم صبر کنم که با هم اسباب کشی کنیم. ولی وقتی ازم پرسید کی وسایلت رو میاری و گفت این چند شب توی اتاق تنها بوده و حوصله ش سر رفته، دلم نیومد قبول نکنم و همون موقع به اتاق جدید اسباب کشی کردم.
همون طور که انتظار داشتم هم اتاقی فوق العاده ای بود؛ منظم، پاکیزه و سازگار و از همه مهم تر ساعت خوابش به من خیلی میخورد. این جوری من یه رای موافق دیگه داشتم برای اینکه قانون خاموشی ساعت ده و نیم یا یازده رو توی اتاق تصویب کنم و البته از تنهایی صبحانه خوردن هم خلاص میشدم.
حالا بیشتر از قبل میشناختمش. میدونستم توی زیراکسی دانشگاه کار میکنه و چند سالی میشه که از خانواده پول تو جیبی نمیگیره. میدونستم مدیریت مالیش حرف نداره و هر دو هفته یک بار که خرید میره همه چیز رو به اندازه میگیره. با وجود این همه کاری که سرش ریخته غذا رو خودش میپزه و برنامه ی غذایی منظمی داره (حتی برای صبحانه های گرم و متفاوتش برای هر روز از هفته). بازاریاب یه شرکت پخش زعفران هم بود و هفته ای یه بار به بیشتر رستوران و قنادی های شهر میرفت و براشون زعفران درجه یک قائنات میبرد.
یه بار بهم گفت، خوش بحالت که قلاب بافی بلدی. از تعجب خشکم زد، نمیدونستم چی بگم. خواستم بگم من اینهمه هنرای تو رو ندارم، شاگرد اول نیستم و توی سخت کوشی یه صدم تو هم توان ندارم، به جاش گفتم: اگه بخوای خیلی زود یاد میگیری. این شد که بین کارای پایان نامه و دانشگاه، کلاسای نیم ساعته ی آموزش قلاب بافی قرار دادیم تا مجموعه ی هنرهای دوست جدید و فوق العاده م تکمیل بشه. بر خلاف انتظارم کار آسونی نبود. از من به شما نصیحت هیچ وقت تلاش نکنید یه کار دستی که خودتون به صورت کاملا خودآموز و تجربی یاد گرفتید به یه مهندس یاد بدید. وسط گیر و دار مرتب کردن جدول داده های محصولات آلی سنتز شده م، ناچار شدم برای اینکه چرا بعد از سه رج کشباف یه رج پایه کوتاه بافتم و رج بعد سه تا زنجیره رو بافته و سه تا رو ول کردم فرمول و اثبات فرمول ارائه بدم، یا از اینترنت اسم مدل بافتهایی رو که خودم از نگاه کردن به تصاویر و الگوها بدون قاعده یاد گرفته بودم سرچ کنم. نمیدونم الان چقدر قلاب بافی یادشه و بعد از اون شالی که با هم بافتیم بازم تونست چیزی ببافه یا نه ولی نتیجه ی کار اولش گرچه زیادی مهندسی خرجش کرده بود قابل قبول شد.
همیشه با خودم فکر میکردم همچین آدمی حتی یه روز هم بیکار نمیمونه، هم سوادش عالیه هم نظم و پشتکارش و هم به غایت آدم با اخلاقیه. یه کارفرما دیگه چی باید از کسی که قراره استخدام کنه انتظار داشته باشه. از اون گذشته اون روزا قرار بود به خاطر استعداد درخشان بودن بهش یه وام اشتغال هم بدن و میدیدم که طرحای خوب و دقیقی هم داره. این مدت که ازش بی خبر بودم شک نداشتم شدیدا مشغول کسب و کار شده اما...
توی اتاق نشسته بودم که گوشی قدیمیم زنگ خورد. صدای ویبره ش از توی کمد میومد. با خودم گفتم هر کسی باشه اون یکی شماره م رو هم داره. یه فکری از سرم گذشت که پا شدم و رفتم ببینم کیه! اصلا فکرش رو هم نمیکردم انقدر با معرفت باشه بعد از این همه مدت بهم زنگ بزنه برای احوال پرسی. همش منتظر بودم کاری داشته باشه اما گفت دلم برات تنگ شده بود. باورم نمیشه دوستی که فقط دو سه ماه اونم از لابلای کلی کار فشرده ی دم دفاع، فرصت صمیمی شدن داشته انقدر برام ارزش قائل بشه که سراغی ازم بگیره و یه دل سیر باهام گپ بزنه در حالیکه دوستای چند ساله م رسما به زنده یا مرده بودنم حتی فکر هم نمیکنن. راستش رو بخواید من از بیکار بودن آدمای لایق تر و شایسته تر از خودم بیشتر غصه م میگیره. به همین دلیل وقتی گفت با کلی زحمت تونسته یه کار موقت که فقط دو ماه در سال براش بیمه رد کنن گیر آورده، بغض گلوم رو گرفت. جدی مگه چند نفر با این تخصص توی کل کشور هست که اینقدر وظیفه شناس و کوشا باشه؟ با هم صحبت کردیم از پروژه هایی که به خاطر ریسک بالاشون عملی نشده از کسب و کارایی که جلوی چشمش ورشکسته شدن و کلی ایده های بزرگ که توی ذهنمون بود. از کتابایی که توی این مدت خونده بودیم و چیزای جالبی که یاد گرفته بودیم. حالا دیگه مطمئنم نسرین دوست داشتنی ترین و فوق العاده ترین آدم معمولی دنیای منه! یه آدم معمولی که ایمان دارم بالاخره یه روز فوق العاده بودنش رو به همه نشون میده و من کلی از دوستی باهاش احساس غرور میکنم.