<آدم رویایی خاکستر رویاهای گذشته اش را بیخودی پس میزنه به این امید که در میانش حداقل جرقه کوچکی پیدا کرده و فوتش کند تا دوباره جان بگیرند. تا این آتش احیا شده قلب سرمازده ی او را گرم کنه، و همه ی آنهایی که براش عزیز بودند، برگردند. همان چیزی که تکانش داد، خونشو جوش آورد. اشک را از چشمانش سرازیر کرد، و آنچنان با شکوه فریبش داد!>

< اوه، ناستنکا، میدونی؟ بعضی وقتا ما از بعضیها تنها به خاطر اینکه با ما تو یه دنیا زندگی میکنن، خوشمون می آد. من از تو خوشم می آد چون همدیگه رو شناختیم، چونکه من تا آخر عمرم این روزو به خاطر خواهم سپرد. و به خاطر همین مسائل از همدیگه سپاسگزاریم.>

شبهای سپید/ فئودور داستایوفسکی



+ اگه از ترجمه ی ضعیف نسخه پی دی اف چشم پوشی کنم، یکی از بهترین هایی بوده که این چند وقت خوندم. انقدر احساسی که برای چند دفعه چشمام رو نمناک کرد. به زودی ترجمه ی بهتری از این کتاب رو خواهم خوند.